۲۳

چقدر سال بود که حتی یادم رفته بود هستی؟ چقدر سال گذشته بود از آخرین‌باری که صدایت را شنیده بودم؟ چقدر سال گذشته بود از چشم‌انتظاری‌ی من برای تو، وقتی زنگ آخر زده می‌شد و دل‌م تاپ‌تاپ می‌زد که بروم تا برسم در مدرسه‌ی شما که آرام و زیبا بیایی و از خیابان رد شوی…Continue reading ۲۳

۲۲

« جواب نمی‌دهد.افتاده است پای انجیر و هی تکان می‌خورد.دست می‌کشم، پایین می‌آیم.کمرم مثل چوب خشک شده است و خم و راست می‌شوم که صدا کند. نخ سرخ را می‌گذارم روی تخته بند و چاقو را می‌گذارم رویش. می‌روم توی سیاهی و خیسی ریز ریز باران وصدایش می‌کنم:«با توام؟کری؟» صدایم را می‌شنود که مثل جن‌زده‌ها…Continue reading ۲۲

کتاب‌بازی

می‌گوید هنوز یادم هست … «الله علیمٌ بذات الصدور …» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ   از طرف گردن‌های کشیده و راهه‌های باریک عمر، دعوت شده‌ام به یک بازی. از این بازی‌ها خوشم می‌آید. هر چند بالاخره نفهمیدم باید از کتابهایی بنویسم که خوشم نیامده بخوانم یا کتابهایی که فرصت نکرده‌ام بخوانم‌ش؟!   به هر ترتیب، من هر دوشان…Continue reading کتاب‌بازی

۲۰

نمی‌دانستم «رضا قاسمی» رمانی نوشته است که مثل این داستان من، هر بار به صورت آنلاین قسمتی از آن به روز می‌شده است، به نام «وردی که بره‌ها می‌خوانند». می‌گوید داستان من هم دچار پرش شده است مثل این رمان. من مکلف نشده‌ام به این‌که دچار پرشش کنم طوری که از دستم در برود. مثل…Continue reading ۲۰

۱۹

  زن‌ها و دخترها جمع شده بودند کنار چشمه و تشت‌های سنگین لباس‌ها را پشت سرهم در دو سوی چشمه ردیف چیده بودند. کوزه‌ها را پر کرده بودند و گذاشته بودند توی آب که خنک بمانند. پسربچه‌ها با نوک چوب داشتند در اطراف چشمه که خاکش کمی نرم بود شیار می‌کندند، زن‌ها بی‌هوا شلیطه‌هایشان را…Continue reading ۱۹

۱۸

عبدالحسن، پسردایی‌اش، گفته بود برود و علوفه‌هایش را خورد کند. دار قالی را راه انداخته بود و سپرده بود دست سکینه و دخترها، زینال هم گله را تا می‌سپرد به چوپان‌ها، برمی‌گشت و با هم روی زمین کار می‌کردند. صبح‌ها، تا برگشتن زینال وقت داشت که برود و علوفه‌های عبدالحسن را خورد کند، خروس‌خوان، نماز…Continue reading ۱۸

۱۷

شانزده قسمت اول این داستان بلند را در آرشیو وبلاگ قبلی من در پرشین بلاگ، بخوانید.   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ   قهرمان‌خان، بشقاب گل‌مرغی‌ی لاجوردی را کشید پیش پایش و دست انداخت داخل دوری، ران‌های مرغ را چسبید و هیکل مرغ را دو نیم کرد، پوست چرب و طلایی‌رنگ چسبیده بود به گوشت سفید آبدار و کنده…Continue reading ۱۷