۱.اینکه دوشنبهها هادی کوچولو میآید قوت قلب ما میشود خیلی تصادفی نیست که یاد آخرین دوشنبه تیر هشتاد و دو بیفتم، هست؟ ۲.هادی میگوید عمه «فروشنده» چطور فیلمی است؟ توی اینستاگرام خوانده چی نوشتهام رو دست میزند. میگوید ببینم؟ خبر دارم آنور آب محدودیت سنی داشته، به امیر میگویم، میگوید نمیفهمد که بگذار ببیند. گفتم…Continue reading قاعده تصادف
برچسب: هادی کوچولو
صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*
ظهر زنگ زدم به زنداداشم که هادی کوچولو برگشته از مدرسه؟ ناهار خورده؟ میتواند برای ما ناهار بگیرد بیاورد؟ گفت خبر میدهم. بعد هادی خودش تماس گرفت که عمه از فلان جا بگیرم یا بهمان جا؟ گفتم مهمان من برای خودت هم بگیر. نیم ساعت بعد آمد با ناهار و سهممان از کیک تولد…Continue reading صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*
چون میروی، بی من مرو
دیجیتالی شدن عکاسی، ورای تمام محسناتش، عیب گندهاش همین چاپ نشدن آنهاست. اینکه نیازی نمیبینی چاپشان کنی. تلنبار میشوند روی هم توی فایلها و درایوها و هاردها. چی بشود گذرت بیفتد ببینیشان و چی بشود وسوسه شوی تماشاشان کنی. چی شده باشد فایلبندی کرده باشیشان، اسم و تاریخ داشته باشند. بعد میان آن همه…Continue reading چون میروی، بی من مرو
غم دل با تو نگویم!
تبریز یعنی گریهی خواهرم. یعنی چشمهای ناباور زنداداش سعیده. یعنی خشم مادرم از پنهانکاریام. یعنی متلک جدید رها … یعنی شیرینی ناپلئونی که صدیقه و ظریفه را بعد از ظهری بکشاند خانهی ما و من توی بغلشان گریه کنم. یعنی هول کردن مهتاب خانم. یعنی چشمهای کوچک و پیر لیلان خانوم وقتی آنطور دعا میکرد…Continue reading غم دل با تو نگویم!
تربیت بدنی!
*یکبار توسط مادرم به شدت تنبیه شدم. شدت تنبیه تا حدی است که تا همین الانی که خدمتِ شما هستم، تنم از یادآوریاش میلرزد. البته علتِ تنبیه یادم نیست، احتمالاً حرف زشتی زده بودم چون مادرم به شدت از حرف بد زدن بیزار بود. مادرم دهانم را پر از نمک کرد و بعد جفت پاهام…Continue reading تربیت بدنی!
بیچیزی نیست!
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست این چند بسته دستمال کاغذی که قبل از عید از پسرکی خریدیم و عیدی هم دادیم بهش که نوشتم چقدر شبیه…Continue reading بیچیزی نیست!
و ما أدراک ما الخوف؟
وقتی بیدار شدم ساعت دوازده بود. خانم فلسفیان داشت میچرخید. برخلاف همیشه که این ساعت آماده میشدند که بروند. قبض هم نگرفته بودم. رفتم سراغ خانم فلسفیان و گفتم خوابم برده بود. کمی با هم تمرین کردیم و بعد بهش گفتم دستهام هم اسپاسمشان شدید است. گفتم خودم مواقع بیکاری این شکلی میکنم [ادا در…Continue reading و ما أدراک ما الخوف؟