جورابهای یلدات

نمی خواست حالا که می توانست…نفس نفس متعفن  همه کثافتهایش…

راست افتاده بود آمده بود که چه؟

– نمی خوای بشینی رو زانوهام؟…

– …

من که حوصله نداشت آن شب،روی تنها کاناپه افتاده  بود و تارکان براش خونده بود…

همه اش بوی مریم پیچیده بود توی راهرو…گیلاسهای چشمان همیشه

مست جا بجا افتاده و ایستاده دست به دست می شدند…امشب که…

– لب هاتو تر کن دختر!…

دست انداخته بود پهلوی همه آنهای دیگر…زیر سنگینی مست تنی که هجوم آورده بود توی بوی مست کننده مریم ها و بطرهای سبز تیره…

این همه چشم  سبز که خیره شده بودند به تن کبودش…

سبز سبز سبز…لجن!!!

سرخ و گرم و جهنده…

ملافه را مالید به هر دو دستش و بلند شد…بوی نای نفسهای پس مانده… لباس که می پوشید نگاه کرده بود به چشمهای سبز همیشه خیره،

تف انداخته بود به لبهای همیشه بوسیدهاش… دماغش را پاک کرد…

– میشه خفه کنی اون کثافتو؟

اوهو!!!زیر ناخن های سرخی مانده بود هنوز…

چاقو را انداخت زیر صندلی و به چشمهای توی آیینه لبخند زد…

– هستیم خدمتتون!!!

توی صندوق عقب پیچیده بودندش تو کیسه گونی…

یه جفت جوراب ساقه بلند زنانه کرده تو دهنش…

بوی مریم پیچیده بود توی ماشین… ریشه همه موهای نتراشیده اش سرخی زده بودند…مرد را کشیدند بیرون!!!

                                  

   با عشق…‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.