از نامه‌هایی که هرگز پست نشده‌اند!

این نامه را برای تو نوشته بودم که نمی دانم چرا  دیگر برایت پستش نکردم … امروز که  دنبال آدرس یکی از دوستانم می گشتم لابلای کاغذهای نامه پیدایش کردم …

 

* *** *

 

سلام!
«سلام‌هایی بی پاسخ!» جز دیروز که اندکی حرف زدیم مدت زیادی می شود شاید فقط برای من که حرفها همین طور جمع شده اند توی سینه کوچکم … خیلی دردآور است این انباشتگی حالا که عادتم داده اید به خالی شدن …

 

… صبح باران زده خنکی بود امروز، نمی خواستم توی این بارانی دلچسب، بسترم را و شعاع خوش رنگ خورشید از لابلای پرده ها را رها کنم، اما کلاس کامپیوتر داشتم و یک کار دیگری برای انجام دادن! یک هفته پیش که بعد از مدتها اتاق درب و داغانم را مرتب می کردم یک فقره فیش به مبلغ ناچیز چهارصد هزار ریال پیدا کردم که اگر دقت نمی کردم لابلای کاغذ پاره ها می انداختمش دور … می خواستم آنرا هم تبدیل کنم که در صورت دیرکرد ممکن بود دیگه هرگز صاحبش نشوم!

 

چترم را باز نکردم. نم نم خنک قطرات شادمانی که صورت داغ از تب شبانه های پردردم را می نواختند سرودی در هوا [‌‌فضا] جاری می شد و من چه لذتی می بردم از دیدن خیابانهای خیس، کوچه های نمور … بوی خاک … بوی خاک باران خورده … آدمهای بی حوصله ای که می خزیدند زیر برآمدگی ساختمانها، سایه بان مغازه های بسته … زمان هر چه می گذشت و من هر چه از خانه دورتر می شدم، باران تندتر می شد و من خیس تر!!

 

توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که آمد؛ بالا تنه اش جلوتر از پاهایش می آمد و من هنوز حواسم به صورتش بود که ناگهان پاهایش را دیدم …

هر دو پایش از مچ به سمت بیرون انحراف داشتند. به سختی حتی می توانست بایستد. کفشهایش به طرز غریبی در تلاشی ناموفق برای جور شدن با شکل پاهایش کج شده بودند، پاشنه پاهایش به واقع لبه کفش ها را خم کرده و بیرون زده بودند! … جلوی من ایستاده بود و صورتش رو به من بود. با همان سختی که ایستاده بود، با همان مشقت هم از توی کیف پولش دنبال پول خرد می گشت و نمی دانم چرا اینطور نگاهم می کرد …

چشم دوخته بودم به پاهایش که پشتش را با تقلایی واضح به من کرد. حالا نگاهم نمی کرد. فکر می کنم بیشتر از ۱۵سال داشت … کیف سیاهی که بند نداشت را زده بود زیر بازویش و به سمت انتهای گم خیابان چشم دوخته بود/م .

 

 

 

 اما … این فقط یکی از کسانی است که نیازمند یاری است، این همه آدمی که در سکوت تلخی درد را تحمل می کنند و هنوز هم سرشان را چنان بالا می گیرند که سرافکنده امان می کنند چه می شوند؟
آنوقت سرم را می چسبانم به سینه خدا و رمز مزاحهای پنهانش را از لابلای نفسهای پرهول و تپش های قلب مهربانش کشف می کنم … خدا .. خدا … خدا …

 

آدمهایی که نمی توانند بشنوند، نمی توانند حرف بزنند، نمی توانند بدوند … نمی توانند … نمی توانند و هنوز هم نمی توانند … پسرهای کر و لالی که هر روز توی اتوبوس تا منزل همسفرشانم، آن مردهای کوچکی که بر می گردند و دخترکهای خوشگل را دید می زنند و بین خودشان بااشاراتی سریع و پیچیده متلکهایی می گویند و بی صدا می خندند … دخترهایی که از دیدن آنها چندششان می آید …

آن پسر کر و لالی که مشتش را روی قلبش برای ادای تپیدن باز و بسته می کند و خنده بی صدا و رشک آورش … آن وقت از خودم می پرسم: « این ها عشق را می فهمند که یعنی چه؟؟؟ این ها قادرند که تپیدن قلبشان را به کرشمه های دخترکی ربط بدهند؟؟؟ اینها تا به حال شده نامه ای عاشقانه بنویسند؟! … یا شعر بسازند؟!»  …

 

خیس شده بودم که رسیدم آموزشگاه … استاد نیامده بود و برگشتم. تعاونی دانشگاه به علت سیزده آبان تعطیل بود و دست خالی ماندم … دیگر نه باران کامی می بخشید و نه خنکی هوایی که لرزه بر تنم انداخته بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.