طرح یک داستان*

چاق بود و زشت، آنقدر چاق که دکمه های کت کهنه و سبزش جلوی شکمش به هم نمی رسیدند. زشت هم بود و اخمو، گریه نمی کرد حتی وقتی پسر پاهایش را گرفت و لابه لای میزهای چوبی و خنده دخترها کشیدش روی زمین و مانتوی سرمه ای رنگش خاکی شد . جایش را عوض…Continue reading طرح یک داستان*

بمانی نازنین تا بمانم؟…

« می گم: تو رو با تمام دنیا عوض نمی کنم! لبخند می زنی و محکم تر بغلم می کنی … می گم: تو رو با اون دنیا هم عوض نمی کنم! ابروهات رو بالا میندازی و با یه نیشخند نوک دماغم رو می گیری و می گی: تُرکی دیگه! می خندم و می گم:…Continue reading بمانی نازنین تا بمانم؟…

بهمن … عید … آینه!

 وهُومَنَه (بهمن)، اندیشه نیک بهمن، نخستین زادهء خدا، در طرف راست اهوره مزدا می نشیند و تقریبا” نقش مشاور را دارد(!) اگر چه او پشتیبان حیوانات سودمند در جهان است، با انسان نیز سر و کار دارد. بهمن بود که آشکارا در برابر زردشت نمایان شد و اوست که گزارشی از اندیشه و گفتار و…Continue reading بهمن … عید … آینه!

پرده دَر!

پرده اول: _ باهات موافقم!!! چون باید باهات موافق باشم، چون اگه نه پس باید مخالفت کنم و اگه مخالفت کنم یعنی دیگه نمی تونم بگم باهات دوستم و اونوقت ممکنه تو دیگه دوست من نشی و من چه خاکی به سرم بریزم اونوقت؟؟؟   پرده دوم: _ باید فکر کنم که آیا باهات موافقم…Continue reading پرده دَر!

هنوز هم عشق خدا نیست!

  چقدر از تکرار بیزار بودم و اکنون به تکرار گرفتار آمده ام…   بحث من بر سر این است که تأکیدا” و مؤکدا” ثابت کنم که عشق و خدا یکی نیستند. و نه اینکه نفس عشق را تکذیب کنم و خیلی برایم سخت است چون تا به حال در مورد عشق و چیستی آن…Continue reading هنوز هم عشق خدا نیست!