«نمیدانم حرف دلم را چگونه برایت بنویسم، عزیزم، دلم میخواهد مثل پرندهای بودم که راحت میتوانستم لب بام شما بنشینم و تو برایم سنگ بیندازی،ولی عزیزم این را بدان که تو هر چقدر برایم سنگ بیاندازی باز هم دوستت دارم.فقط مرگ میتواند تو را از من جدا سازد. عزیزم تا روز قیامت دوستت دارم و هر نفسی که میکشم فقط فقط بهخاطر توست و قلبم برای زنده ماندن به تو نیاز دارد.پس محبت خودت را از من دریغ مکن و بگذار عاشقانه دوستت داشته باشم …»
نمیدانستم برای خاطر خودش بود یا بهخاطر من که آنروز آمده بود جلوی بیمارستان برای بردنم.مثل همیشه جلوی دکهی روزنامهفروشی، حال و احوالپرسی هم حتی مثل همیشه بود.
تازه از مشهد برگشته بود، گفتم که خیلی دلم برای نمازهای جماعتش تنگ شده، گفت که به هیچکدام نرسیده بود.آرنج دست چپش را تکیه داده بود به در ماشین و دستش را جلوی دهانش مشت کرده بود و به هیچوجه نگاهم نمیکرد، میشد به راحتی فهمید که دارد سعی میکند گریه نکند.مثل همان باری که خواب دیده بود و آمده بود دنبالم و تمام راه را گریه میکرد که مبادا شیرین دیگر مرا نخواهد؟! گفته بودم:«میخواهد، چرا نخواهد؟ بهخاطر یک خواب که نمیشود قضاوت کرد …» ناله کرده بود، آنروز هم دستش را همینطوری گرفته بود جلوی صورتش …
پشت چراغ قرمز چهار راه ۱۷شهریور بودیم که خم شد و از زیر صندلی پاکتی درآورد و داد دستم، پاکت نامه سفید و کوچکی بود که به نظر نمیآمد نامه داخلش باشد. پشت پاکت با خودکار آبی نوشته بود: «دوستت دارم … فراموشت نخواهم کرد … هیچوقت!» در پاکت باز بود، میپرسم:«این چیه؟» میگوید:« ببینش!» بازش میکنم، نمیشناسمش! لباس بدون آستین آبی بلندی پوشیده است که کمی از لبههای سنگینش روی زمین افتاده است، بازوانش را جلوی سینهاش به هم گره زده است و برجستگی گونههای صورت بزک کردهاش عجیب برق میزند.صورتش به هیچوجه دخترانه نیست. می پرسم: «این کیه؟» میگوید:« شیرین …» اما شیرینی که آنروز با خودش آورده بود جور دیگری بود، هرچند صندلی عقب نشسته بود و من کامل صورتش را ندیدم حتی وقتی پیاده شد تا از من خداحافظی کند، علی رغم عادت عجیبم که به صورتها نگاه نمیکنم، اما این همان نبود! میپرسم مگر ازدواج کرد؟! دارد گریه میکند که میگوید کرده بود! میگویم ولی تو گفته بودی خواهر بزرگتر دارد، میگوید خب آره! میگویم پس؟! … میگوید شوهر داشت … دختر نبود …
عکس را میگذارم داخل پاکت و میدهم دستش.قسم میخورد که نگاهش نکرده است.میگویم داشتن این عکس درست نیست، می گوید میاندازدش بیرون، میگویم نباید میداد، دستم را جلوی سینهاش میگیرم، میگوید خودم اصلا” آتشش میزنم، میگویم بده من این کار را بهتر انجام میدهم، دستم چقدر کوچک است، توی زمینهی سیاه پولیور او،از میان خز شیری رنگ پالتوی من … چقدر این دستها کوچکند …
پاکت را که میدهد پارهاش میکنم، تکهتکهاش میکنم،خرده کاغذها توی مشتم عرقی میشوند، حالا خم شده است و دفترچهای را برمیدارد و میگذارد روی دستهای مشت کردهام:« اینو هم ببر آتیشش بزن … » میگویم باز هم هست؟! جلد دفتر پر است از عکس پسره گلزار و آن دخترهی سبزچشمی که اسمش را نمیدانم، یکی هم سخت گیتارش را توی بغلش چنگ زده است، بازش میکنم، جوهر آبی و نوشتههایی که سعی شده بود خوش خط به نظر برسند یعنی نویسندهی هولی سعی کرده به سرعت دفتری را پر کند از یک مشت حرفهای تکراری همیشگی … نمیخوانمشان، دماغش را بالا میکشد و مدام میگوید:« زن خوبی بود باور کن! خیلی پاک بود …» پاک!!! چقدر تکرار میشویم؟!« اگر پاک بود به شوهرش خیانت نمیکرد … » میگوید شوهرش او را میزد، میگویم اگر من جای شوهرش بودم میکشتمش … می گوید خودش نرفته بوده دیدن او، یکی دیگر دفتر و عکس را برایش آورده، میگوید از مشهد که برگشته دیگر به دیدن او نرفته است، میگوید:«خودم ترکش کردم!» میگوید قسمت سختش این است، به بند باریک سبزی که دور مچش است اشاره میکند؛ گوشی را داده بود دستم که آن طرف،دختر بعد از سلام خیلی سریع پرسیده بود:«سوسن خانوم راستش رو بگین اون بند سبز دور مچش هس؟!» مطمئنش کرده بودم که هست. میگوید برایش بازش کنم، پارچهی باریک خیس است، میگوید تمیز است بازش کنم،اما قبل از آنکه من دستم را تکان بدهم،خودش با دندانش بازش میکند و میاندازدش روی دفترچه، میگوید تمیز است … میگوید این را که نمیشود آتش زد چکارش میکنی؟!«اصلا” بیاندازش توی آب!»میگویم که آتشش میزنم« آتش که از آب پاکتر است! » خیلی عصبانی نیستم، نمیدانم چرا سرش داد نمیزنم که چرا یک همچنین کاری کرده است، چطور توانسته است آن همه ساعت با زنی حرف بزند که پول تلفنش را شوهرش میداده، زنی که فکر کرده بودم دختربچهی هفده هیجده سالهای است که عاشق شده است، چرا نمیزنم توی گوشش؟! دو تا نوار میدهد و میگوید اینها را نیاندازم دور، میگوید مال خودم باشند … میگویم باشد!
« … پس عزیزم قبول کن که همهی حرفهایی را که به من گفتهبودی دروغی بیش نبود. همهش دروغ بود. نگو که بهخاطر تو پایم را کشیدم کنار، هیچوقت قبول ندارم و قبول نمیکنم … چون که بدجوری آتیشم زدی … آبرویم را پیش خانوادهات بردی برایم برگردان … آبروی رفته را اگر توانستی … »
از توی داشبورد کیسهی پلاستیکی کوچکی میکشد بیرون و میبینم که پر از مغز گردوی خرد شده است، معلوم است که مدت زیادی آن تو مانده است که اینطور خرد شده است، میاندازد روی دفترچه و میگوید مال قبل از رفتنش به مشهد بوده، ترسیده بود بخورد که مبادا چیز خور بشود … با دو بستهی کوچک آدامس خارجی … دلم فشرده میشود، چقدر محبت دخترانهی حقیری داشته است این زن … چیزی ندارم بگویم … رد ناخن کشیدنهای مدام باران روی شیشه،نور چراغهای برق را میشکند، پخش میکند، چیزی مثل پردهای تار، رد این شکستنها را تا پایین صورتم امتداد میدهد، چیزی گرم گلویم را چنگ میزند، بسته های آدامس را توی مشتم فشار میدهم، میترکند و دانههای ترد سفید و سبز و قهوهای میریزند توی مغزیهای گردو … تکههای شیرین و کاغذ را هم میریزم توی کیسه،گرهاش میزنم … میگوید به کسی نگویی … نمیگویم … دندانهایم را به هم فشار میدهم … زن زن زن … این همه زن … این همه زن … گردوها را خرد میکنم، کیسهی نازک پاره میشود … حبهای سبز رنگ قل میخورد و میسرد زیر صندلی، اصرار میکند پیدایش کنم، دستم را کورکورانه میکشم زیر صندلی … میگویم نیست … ماشین را نگهمیدارد و میآید طرف من، در را باز میکند، آنقدر میگردد تا پیدایش میکند، میگوید ماندن اینجور چیزها توی ماشین خطرناک است … میاندازدش توی جوب … نمیدانم آنروز چرا به او نگفته بودم او تنهایش نمیگذارد اگر تو رهایش نکنی …
« حسین جان، تو همهی دلخوشی من بودی … همهی زندگی من بودی. تا عمر داری این دفتر را پیش خود نگهدار و به کسی نده و آن پارچهی سبز را هیچوقت از دستت باز نکن … »*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تمام نوشتههای آبی رنگ را از دفتر شیرین نوشتهام … بی کم و کاست …