شکوه کوهساران را دوست دارم، مهی را که میگریزد از روی سنگهای سرد، سراشیبیها و سربالاییهایش را، دست نیافتنیهایش را … بزرگیاش را، سکوتش را … عروجش را … و تو مرا از کوهساران بیشتر دوست میداری.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اذان صبح روزی که خانباجی آمد ده، کبلایی همراه نریمان و رجبعلی رفتند سمت کوهول[۱]، خانباجی تنها آمده بود. ایوان سرش شلوغتر از آن بود که توی یک همچون فصلی بلند شود بیاید ده که ببیند چرا خانوادهی برادر زنش خل شدهاند. نامهی نرگسخاتون که به دستش رسیده بود، بلند شده بود آمده بود. هوا هنوز سرد بود، همان گرگومیش صبح بود که سلیمان هم تفنگش را برداشت و سوار کهرش دنبال کبلایی راه افتاد. از بالای دره، روی ستیغ سنگی، سایه به سایهی کبلایی که با پشت خمیدهاش نشسته بود روی الاغش، میآمد و لحظهای چشم از نریمان و رجبعلی برنمیداشت. با عجله آمده بود بیرون، وقتی گوروخچی خبر آورد که سه نفر توی تاریکی از کوچه پس کوچههای ده دارند میروند سمت کوهپایه، بلند شده بود و چاشت نخورده، خودش را رسانده بود به سرچشمه، مه رقیقی روی سطح زمین در حال محو شدن بود. صدای بلند آب، توی سینهی دشت پخش میشد و لای درختها میپیچید و نسیموار از لابهلای بوتههای نورسته میوزید سمت صحرا. کوه در دوردست، بالای زمینهای خان، شیب تندی داشت و در سمت مخالفش، ملایمتر بود. تاج کوه هنوز سفید بود و تودهی متراکمی از ابری سفید برفی بالایش در جولان بود. کوهپایه را درختهای بید و بادام پوشانده بود. رودخانه، از کمرکش همان کوه، سر میگرفت و آرام در طول درهای طویل، تا دل دشت پیش میرفت. اسب را از بالای دره کشاند پایین و در طول رودخانه، دنبال مردها را گرفت و پیش میرفت. کبلایی با اشارهی نریمان برگشت و نگاهی به سیاهیی پشت سرش انداخت.
خانباجی آنقدر هول شده بود و یکهو آمده بود که نشده بود برای ماهرخ چیزی بخرد. وقتی نامهی نرگس رسیده بود، تازه از پترزبورگ برگشته بودند، ایوان شانه بالا انداخته بود. هنوز جنگ برقرار بود و رد شدن از مرز سخت بود. از ترکیه رفته بودند به سمت آذربایجان. روسها در مرز شمالیی ایران گماشته داشتند. گذرنامهی روسیاش را نشان که داده بود، سوار کامنکار[۲]ش کرده بودند و همراه چندتایی کامیون، فرستاده بودندش به سمت تبریز. دو روز در سفارت روسیه مانده بود تا وقتی که سفیر روس اجازه داده بود با گروهی مهندس و تعدادی سرباز، بروند سمت اهر. سرتاسر راه را توی همهی دهها و بخشها، تا چشم کار میکرد سربازان روسی گرفته بودند. برایش خوب بود، با گذرنامهای که داشت، سریعتر از همیشه، با درشکه یا کامنکار یا کامیون، هر طوری که میشد میفرستاندش جلوتر. به اهر که رسیدند، رفت پیش مرادخان، بوی بدهیهای قهرمان را آنجا شنیده بود، اخم و تخم قهرمان خان، چاشنیاش شد. مرادخان فرستاد دنبال اسدالله، سوار فایتون[۳] اسدالله شد و سر راهش، توی ده پیاده شد. اسدالله چیزی از طلاق سلیمان و سکینه نگفت، وقتی رسید خانه، تازه شنید که وقتی نبوده، سلیمان عروسی کرده بوده. نرگس توی پنجدری نشسته بود و داشت با نوک انگشتان حناییاش، ننوی فاطمه را تکان میداد و ماه رخ نشسته بود پایین پای مادر و داشت برای عروسکش لباس میپوشاند که قاپوچیها داد کشیدند خانباجی آمده
. کسی توی خانه نبود. خان رفته بود سمت آراز[۴]، سلیمان هم بیخبر رفته بود.
نشستند توی آلاچیق و قلیانها را کشیدند جلویشان. درختهای به و سیب شکوفه کرده بودند، بوی سبزی و جوانی و خنکی پیچیده بود توی باغچه، استخر را پر آب کرده بودند و غازها سر و صدا کنان توی آب غوطه میخوردند. شاخههای لخت پیچیده بودند توی شکوفههای چُهرهای[۵] رنگ و پوستشان از همیشه قهوهایتر شده بود. آب خنک چشمه از زیر پایشان رد میشد و میریخت توی گودال، مرغ و خروسها را ول کرده بودند توی سیمی، ماهرخ سرش را گذاشته بود روی پای خانباجی و دست میکشید به زانوی گوشتالوی عمهخانم. نرگس جلیقهی سکهدوزیی سیاهی تنش کرده بود و شلیطهی هفتتاییاش را دورش پهن کرده بود. موهای قرمز حناییاش را چهارتایی بافته بود و انداخته بود روی پشتش، لچک گذاشته بود سرش و تکیه داده بود به پشتی و چشم دوخته بود به سینهی برآمدهی کوه. خانباجی محکم پُک میزد به قلیان و قـُلقـُلش بلند میشد. هر دو منتظر بودند، صدایی که بلند میشد هر دوشان برمیگشتند سمت صدا. نزدیکیهای شام بود که خان همراه مباشر داخل شدند. هردوشان خسته بودند و خوابآلود، چشمهایشان سرخ بود و نیمهباز. خانباجی نشسته بود روی ننویی خان و نگاهش نمیکرد. خان پالتویش را انداخت روی میز و آمد توی سرسرا، نرگس دستهایش را گذاشته بود روی بازوهایش و داشت نگاه شان میکرد. خان روی زمین نشست و تکیه داد به دیوار باریکهی بین دو در، مباشر همانجا کنار خان، توی چارچوب در نشست. ماهرخ داشت نگاهشان میکرد، ایاخچیها آمدند برای پهن کردن سفره، مرغ بریان کرده بودند و بشقابهای پیاز و ترشیی سیر را توی سفره پهن کردند. توی سینیی نقرهی بزرگی مرغ و برنج را گذاشتند وسط سفره، ماهرخ تند نشست کنار سفره نزدیک پای نرگس که هنوز ایستاده بود و داشت با سکههای جلیقهاش ور میرفت. خان نزدیکتر آمد و نشست روی پوستی که روی زمین پهن کرده بودند، روبهروی ماهرخ، مباشر بلند شد و کمی مردد ایستاد و بعد رفت. نرگسخاتون خانباجی را صدا کرد، آنقدر آهسته که خانباجی نشنید، دوباره بلندتر صدایش کرد، خانباجی بلند شد و تا نزدیک قهرمان آمد، ایستاد و بدون آنکه به کسی نگاهی بیاندازد از سرسرا گذشت و از پلهها رفت بالا.
[۱] . غار.
[۲] . نوعی اتومبیل.
[۳] . نوعی کالسکه.
[۴] . ارس در تلفظ بومی.
[۵] . صورتی، صورتی روشن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مادر میگفت، قدیمها زنی بوده است که هر کجا خیر و شری بوده، میرفته و یک لنگه کفش میانداخته توی دهلیز خانه و برمیگشته، وقتی میمیرد میروند و میبینند دهلیز خانهاش پر شده است از لنگههای رنگارنگ کفش.
** چرا وقتی از غم و اندوه مینویسم، سیل کامنتها و آفلاینها و ایمیلها بر سرم هوار میشود، ولی وقتی برای شریک شدنتان در شادمانیهایم، میهمانتان میکنم، ناپدید میشوید؟