« جواب نمیدهد.افتاده است پای انجیر و هی تکان میخورد.دست میکشم، پایین میآیم.کمرم مثل چوب خشک شده است و خم و راست میشوم که صدا کند. نخ سرخ را میگذارم روی تخته بند و چاقو را میگذارم رویش. میروم توی سیاهی و خیسی ریز ریز باران وصدایش میکنم:«با توام؟کری؟»
صدایم را میشنود که مثل جنزدهها ازجایش میپرد قدم قدم عقبتر میرود و میخورد به دیوار. چیزی نمیگوید اما چشمهایش توی آن همه تاریکی برق میزند. میرسم زیر برگهای انجیر که باد به همهشان میکوبد و صدایشان را درمیآورد. _چه میکنی تو؟ …»
تکهای از داستان «گرههای رنگ به رنگ» نعیمه کُرداوغلی آذر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینبار راستیراستی ترسیده بود، برگشته بود سمت قاسم که رو به آسمان دراز کشیده بود و آرام نفس میکشید، نفسش سفید میشد و از سوراخها دماغش میزد بیرون. دستش را گذاشته بود روی دست قاسم که کنارش گذاشته بود روی زمین و چشمهایش را بسته بود. چشمهایش داشت سنگین میشد، نریمان دیگر خر و پف نمیکرد، سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت به دهانهی غار. رجبعلی به پهلو افتاده بود روی زمین و سنگین خوابش برده بود. قاسم میگفت رجبعلی بخت دخترها را با دعا باز میکند. میگفت حتی میتواند جای گمشدهات را هم توی آیینه ببیند. میگفت توی خونشان است، پدر و پدربزرگش هم بلد بودند. حتی یکبار مریم هم گفته بود که چندباری با خواهرش رفته است خانهی رجبعلی. آن روزی که سلیمان با خان رفته بودند خانهی علی، مریم گفته بود میرود و بخت سکینه را میبندد. چقدر گریه کرده بود و سلیمان فقط نگاهش کرده بود و دستش را گرفته بود توی دستش. مریم صورت گرد و پُری داشت با گردنی خوشحالت. پشت درختهای بید بالای رودخانه که مینشستند و سلیمان دست مریم را میگرفت توی دستش و نگاهش میکرد که شالش را از سرش برمیداشت و بافهی کلفت موهای سیاه براقش را باز میکرد و زیر چشمی نگاه سلیمان میکرد که دهانش نیمهباز میماند و رد نگاهش لای سینههایش گم میشد. سلیمان کهرش را میبست به درخت و میخزیدند لای ساقههای باریک و آویزان بیدها و مریم شالش را باز میکرد و بعد دراز میکشید و سرش را میگذاشت روی پاهای سلیمان که تکیه میداد به تنهی روشن درخت و موهایش لای انگشتهای سلیمان گره میخوردند. پدر و مادرش وقتی هشت سالش بود مرده بودند و همراه خواهر و شوهر خواهرش زندگی میکرد. خیلی زود بزرگ شده بود و تنش گوشتالو بود و پوستش سبزه. لباسهایش همیشهی خدا تنگ بودند و کوتاه، اگر کسی داشت کمکی میکرد و پارچهای و لباس کهنهای میفرستادند برای رخشنده که پیراهن بدوزد برای مریم. مریم هیچوقت شلیطه تنش نمیکرد و شلوار پایش میکرد و دامنش همیشه کوتاه بود. اینطوری گاهی از ده که خیلی دور میشدند سلیمان زیر بازوهایش را میگرفت و میکشیدش روی اسب و با هم توی دشت میتاختند، مریم خندهاش توی دشت شلیک میشد و قرقاولها از چند فرسنگیی جلوی پایشان یکباره بلند میشدند و صدای خندههای مریم قاطیی صدای تند بالبال زدن قرقاولها روی زمین پخش میشد. آن روز عصر هم که داشتند میتاختند یکدفعه قاسم جلویشان سبز شده بود. مریم از پشت سر دست انداخته بود دور سینهی سلیمان و سرش را پشت سلیمان قایم کرده بود و قلبش مثل قلب گنجشکها میزد. گنجشکها را که میکشیدند توی طویلهها و حصیر را پهن میکردند جلوی درش و آرام میخزیدند تو و یکی یکی پرندههای زبان بسته را میگرفتند توی مشتشان و در جا کلهشان را میکندند و میانداختند توی سبدهایشان. سبدها را که خون قرمزشان میکرد میانداختند توی تنور و تنور داغ میشد و پرهای پرندهها را که انداخته بودند توی آب جوش تند تند میکندند و توی دیبک[۱] با سنگ میکوبیدند و نرم و لطیف و صورتی که میشد، توی کف دستشان گردشان میکردند و کبابشان میکردند. گوشت گنجشکها خوشمزه بود و تُرد. حس کرده بود قاسم همین حالاست که کلهی جفتشان را بکند. بازوهایش را تنگ چسبانده بود دور سینهی سلیمان. قاسم با اسبش چرخیده بود دور کهر سلیمان و وراندازشان کرده بود. چیزی نگفته بود، قاسم زمخت بود و هیکل درشتی داشت، روی اسبش که مینشست، اسب در جا چرخی میزد. انگار که بترسد کمرش بشکند، شیهه میکشید. قاسم با جفت پاهایش کوبیده بود به شکم اسبش و تاخته بود و دور شده بود. بعد از آن روزی که سکینه گفت بود که موقع برگشتن از چشمه، پشت آسیاب کهنه، گیرش انداخته بود. نترسیده بود و دستش را زده بود به کمرش و چپکی نگاهش کرده بود. قاسم از اسبش پریده بود پایین و آمده بود نزدیکتر و بلندش کرده بود و انداخته بودش پشت اسبش و خودش پشتسر مریم نشسته بود و یک دستش را سفت گرفته بود به کمر مریم و از همان پشت سرازیر شده بودند توی دره. طوری ترسیده بود که نتوانسته بود آب دهانش را قورت بدهد و نفس هم نتوانسته بود بکشد. قاسم از دره بالا رفته بود و بالای تپه اسب را نگهداشته بود و از بالای اسب پرتش کرده بود روی زمین«حد خودت را نمیدانی حرومزاده؟ میدانی اگر قهرمان خان بفهمد چه بلایی سر تو و سلیمان میآورد؟» همانطور چشم دوخته بود به قاسم که با اسبش چپ و راست میرفت. هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی از سمت دره بالا میآمد و تنش لرزیده بود. از اسب پریده بود پایین و ایستاده بود بالای سرش، کمربند قاسم پهن بود و قهوهای، مثل جفت چشمهایش. هیچوقت نشده بود بدون تفنگش بیاید بیرون، آن شب اما تفنگش نبود. همانطور که روی آرنجهایش تکیه داده بود، تنش سست شد و سرش را گذاشت روی خاک تپه که سرد بود.
وقتی رسیدند به آسیاب، اسب را نگاه داشت و خودش پرید پایین و بعد مریم را گرفت کشید پایین. تن مریم سرد بود و سنگین. نگهش داشت و چانهاش را گرفت بالا و زل زد توی چشمهایش که از بس ترسیده بود وق زده بود بیرون «حالا فهمیدی حدت چیه؟» هلش داد سمت دیوار و رفت سمت اسبش و سوارش شد. مریم افتاده بود پای دیوار و مچاله شده بود و گریهاش گرفته بود«حالا با خانزادهها لیلی مجنون بازی درمیآوری دخترک! آخرین بارت باشد که با سلیمان دیدمت ها! و گرنه ایندفعه میدهم رخشم حسابی حالیات کند!» با جفت پا زد به پهلوی رخش و تاخت رفت توی دل تاریکی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . وسیلهای برای کوبیدن گوشت یا حبوبات پخته شده که با کندهی درخت میساختند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هادی کوچولو تازه یاد گرفته که هر چی میخورد، صاف میرود توی شکمش!!! آب هم که مینوشد، یک قُلپ نخورده، برمیگردد سمت ما و میزند روی شکمش و میگوید:« سو، قاینیم!» یعنی «آب، شکمم!» و ذوقزده میخندد.
** در عجبم! چطور میشود اینقدر نسبت به جامعه و ملت و کشور خود احساس بیگانهگی کرد؟ چطور میشود آدمی خود را تافتهای جدابافته از مردمی بداند که بدینسان تحقیرش میکند؟ چرا این ضربالمثل صد در صد در مورد ما ایرانیها صادق است که «مرغ همسایه را غاز میپنداریم؟»
کجای این دنیا ــ ی کوچک یا بزرگ چه فرقی میکند ــ میتوانید جامعهای بینقص پیدا کنید یا حکومتی عادل یا مردمی شدیداً متمدن؟ هرگز فکر کردهاید تا زمانی که تنها بلد باشیم به تحقیر یکدیگر بپردازیم و نه به تقدیر همدگیر، دنیایمان همینقدر زشت خواهد ماند؟ هرگز خواستهاید تا سرشار باشید از بینش مثبت و هر لحظه تنها به این بیاندیشید که در پیرامون خود انرژیی مثبت تزریق کنید تا متقابلاً انرژیهای مثبت به سویتان جاری شوند؟ هیچوقت از خودتان پرسیدهاید چه کنیم تا دنیایمان زیباتر شود؟ قبل از آنکه تحقیر کردن را پیشهی خودتان بسازید؟