۱. قُل یا أیّها الکافرونَ لا أعبُدُ مَا تعبُدُونَ وَ لا أنتُمْ عابدُونَ مَا أعبُدُ وَ لا أنَا عابدٌ مّا عبدْتُمْ وَ لا أنتُم عابدُونَ ما أعبُدُ لکُم دینُکُم وَ لیَ دینِ !
۲. « قربان … قربان … قربان … ]خش خش بیسیم[ تا جوابی از آن سوی خط منو به هیجان بیاره ، غدیر جان میشنوم … قربان ، توی نیزار گیر کردیم اگه یکی از نیها منفجر بشه ما رو هوائیم… ]خش خش بیسیم[ …
– نی منفجر نمیشه …!
بابا دستشو میگیره جلوی دهنی بیسیم و میتوپه به کسی : هاشم خفه میشی یا بزنم توی دهنت.
ــ من که چیزی نگفتم ، نی منفجر نمیشه، دروغه مگه !؟»
داستان با رطوبت یخزدهی روی شیشهی اتاقی شروع میشود. راوی زود خودش را لو میدهد:« توی این ماه من بیشتر بابا رو دیدم ، امسال مادر به اصرار تونست بابا رو بیاره خونه ، از همون روزا نمایش بابا هم شروع شد …» این داستان کوتاه پر است از نمایش، نمایشی هولناک که به سادگی روایت میشود. به همان سادگی که ممکن است دخترکی بخواهد برایمان تعریف کند که وقتی بابایی که به ندرت امکانش هست که مدتی طولانی را با آنها بگذراند، با لگد میکوبد به سطل اسباببازیاش، چه حالی میشود. دخترک از این بابایی که مرتب بیسیمش خشخش میکند و بعد میچرخد و میچرخد و بعد خودش را میکوبد به زمین متنفر نیست، حتی نمیترسد. او با همان عشقی این مرد را تماشا میکند که وقتی مادر بغلش میگیرد، انگار که بچهاش را بغل گرفته باشد، مهربان و گرم و صمیمی است.
داستان به همینجا که میرسد به حد اعلای زیبایی و بلوغش نزدیک شده است. در همان اوجی که باید باشد. آنقدر اوج گرفته است که دلت نمیخواهد بقیهی داستان را بخوانی، بقیهای که میخواهد توضیح بدهد و توجیه کند و پای توجیه که میآید وسط، بعید نیست که فرودی سخت در پیش باشد. برای همین است که وقتی برای بار دوم میخواهم بخوانمش، توی همین سطرها پایانش میدهم:«از کنار لب بابا خون میریزه روی فرش، مامان منو پرت میکنه و می دوه سمتش، کمکش میکنه بلند شه و سرشو میچسبونه به سینهش، با آستینش خون رو از روی صورت بابا پاک میکنه، مامان انگار بچهشو بغل کرده نوازشش میکنه، قطرههای اشک از روی گونه میچکه روی صورت بابا ، بابا به هوش میاد میخنده ، گریه میکنه یعنی اصلاً معلوم نیست داره گریه میکنه یا میخنده، ولی خیلی مهربون داره منو مامانو نگاه میکنه .
ــ قربان … قربان … قربان …
ــ غدیر جان زنبورا دارن میرسن یه کم … اینجا که میرسید دیگه ادامه نمیداد شروع میکرد به چرخیدن و پرتاب شدن و نقش زمین شدن.»
(با اندکی دخل و تصرف!)
۳. میگوید عمه دستت را بردار میخواهم لحافت را هم بکشم!
۴. کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند …
۵. من یادم رفته عضو جدید خانوادهی جعفری را معرفی کنم! بیست و ششم مهر امسال برای اولینبار جیغ کشید!
۶. فرزانه، وقتی داشت میرفت تا برای خودش چایی بریزد، با انگشتش میکشد کف پای من که خسته دراز کشیده بودم و مثلاً قلقلکم میدهد، میگویم فرزانه یکبار دیگر این کار را بکن! میگوید چرا؟ میگویم دارم حسش میکنم!
۷. این به راستی خوب بلد است بنویسد!
۸ . میگوید کارآگاه درک رفته است! برای همیشه!