« … همه کویت کوی کوی من
کو که کوی تو
داند از کویم؟
…»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نریمان را کشان کشان بردند سمت درشکه و راندند سمت خانهاش. مردم جلوی در خانهاش جمع شده بودند و زنها توی خانه منتظرش بودند. زن و بچهی رجبعلی هم توی حیاط نشسته بودند. نریمان چشمش که بهشان افتاد لرزید. هر چه فریاد زده بود کسی جوابش را نداده بود و آنطور که یکباره افتاده بود پایین، حکماً بلایی سرش آمده بود که دیگر امیدی به نجات دادنش نداشته باشند. چشمهای زن از گریه قرمز و بادکرده بودند و نگرانی و امید و دلتنگی و ترس توی نگاهش خوانده میشدند. سرش را که انداخت پایین و گذاشت تا ببرندش سمت اتاقها، زن رجبعلی هم آرام بلند شد و دست بچههایش را گرفت و از میان جمعیت راهش را باز کرد و رفت.
نرگسخاتون توی اتاقش افتاده بود و نا نداشت بلند شود. خانباجی تمام شب را کنارش بیدار مانده بود و بدنش را مرهم مالیده بود و با هر دستی که به تنش میخورد نالهی نرگس بلند میشد. خان سوار قیزیل شده بود و زده بود به دشت. سلیمان نشسته بود توی پنجدری و دستهایش را مشت کرده بود. ماهرخ فاطمهاش را انداخته بود یک جایی که یادش نبود و میرفت توی سرسرا و زیر پلهها و کنار تمام پنجرهها و زیر صندلیی ننویی خان و دوباره برمیگشت توی پنجدری و نگاه سلیمان میکرد و دستهایش را بلند میکرد و میانداخت پایین و میکوبید به کپلهایش و سرش را تکان میداد و دوباره برمیگشت توی سرسرا. خانباجی گفته بود مباشر را ببرند خانهاش و خواسته بود زود برگردد و کمکش کند برای جمع و جور کردن لوازم سفر. نرگسخاتون که بلند میشد میتوانست برود پایین و ایاخچی را وادارد تندتر کار کنند. باید تا رسیدن آدمهای ارباب همه چیز را مرتب میکرد. مهم نبود خان دوباره گذاشته است و کجا رفته است. چیزی توی چنتهاش نمانده بود که برود سر بساط قمار مرادخان. یک مدتی توی دشت و کوه که اسبش را میتازاند خسته میشد و برمیگشت خانه.
نرگس باورش نمیشد خانباجی یک همچین تصمیمی را عملی کرده باشد. وقتی برای خان توضیح داد که دیگر چارهای ندارد جز اینکه همراه او و نرگس و بچهها بلند شود تا بروند روسیه، قلبش فشرده شده بود. تمام املاک باقیمانده را فروخته بود به ارباب و پولش را حواله کرده بود برای ایوان. تمام موضوع را توی چند کلمه تلگراف زده بود و برای ایوان روشن کرده بود که دارند میآیند. قهرمان خان دهانش خشک بود. چند روزی بود که حس میکرد دهانش خشک شده است. حتی نگاهش هم نکرده بود و منتظر هم نمانده بود تا خانباجی بپرسد فهمیده است چه میگوید یا نه؟ از پلهها رفته بود بالا و در را محکم کوبیده بود و خودش را انداخته بود روی تخت. صورتش را فرو کرده بود توی لحاف و گریه کرده بود. مست بود و توی مستی گریه کرده بود و یاد مردانعلی افتاده بود که از اولش خان نبود. حالا او هم دیگر خان نبود و خانباجی تمام داراییاش را حواله کرده بود برای ایوان.
سلیمان نمیدانست دارد چه اتفاقی میافتد، وقتی سوار کهرش شد تا برود توی دشت، فکرش را هم نمیکرد وقتی که برمیگردد آدمهای ارباب آمده باشند تا سیاههی اسباب منزل خان را بگیرند. وقتی مردهای ارباب قیزیل را هم توی سیاهه آورده بودند، خان خیز برداشته بود سمت خانباجی. نرگس دیگر چیزی برایش اهمیتی نداشت، حتی اینکه جلوی خان را بگیرد که آنطور نپرد سمت خانباجی. خانباجی گفته بود قیزیل بماند و خان آرام گرفته بود. سلیمان که رسیده بود نزدیک عمارت، مرادعلی پریده بود جلویش و دهنهی اسب را گرفته بود و سرش را چرخانده بود سمت مرتع و زده بود به کفل اسب و هیاش کرده بود، سلیمان مهارش را گرفته بود و برش گردانده بود و زل زده بود به صورت نگران مرادعلی. خیال کرده بود نرگس طوریش شده است، سرش را بلند کرده بود و چشمهای سبزش را دوخته بود به سمت پنجرههای عمارت. به نظر زیادی آرام بود و کسی غیر از مرادعلی بیرون نبود. مرادعلی التماس میکرد برگردد و اسب را ببرد توی مرتع و تا شب صبر کند. سلیمان نمیفهمید مراد چه میگوید، که هیکل نحیف مهترحسن از لای در خزید بیرون و سلیمان چشمش به مهتر که افتاد لبخندی نشست روی لبهایش. مهتر آمد نزدیکتر و دهنهی کهر را گرفت و دستی روی پیشانیی اسب کشید. سلیمان خم شده بود و موهای کهر را با انگشتانش شانه میزد. اسب خوبی بود، از قیزیل و رخش تندتر میدوید. مهتر به سلیمان نگاهی انداخت: «برو خاناوغلی!» صورتش جدی بود، نمیترسید و التماس هم نمیکرد، فقط دهنه را گرفت و کمی اسب را راه برد سمت مرتع و برگشت و دوباره نگاهش کرد. آفتاب روی مرتع سرخ شده بود، دهنه را رها کرد و زد پایین شکم اسب. اسب شیههای کشید، سلیمان افسار را شل کرد و با پاهایش کوبید به پهلوهای اسب.
***
سکینه تمام طول راه یک کلمه هم حرف نزده بود. رباب خوشحال بود و گاهی میوهای، لقمه نان و پنیری میگرفت جلوی صورت سکینه. سکینه هر چه بود موقع گرسنگی دیگر قهر و اشتی سرش نمیشد و لقمهها را میگرفت و میخورد. تا شهر چیزی نمانده بود. سکینه توی هول ریحانه بود و قیزتامام و دخترها و زینال. دلش برای زینال تنگ شده بود. یاد سلیمان هم افتاده بود و یاد فاطمه. فکر کرد حالا که اینقدر دارد از ده دور میشود، چه بر سر تمام کسانی خواهد آمد که دارد برای همیشه ازشان دور میشود، ممکن است دیگر نتواند خبری از آنها به دست بیاورد. دلش برای سلیمان خیلی تنگ شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کنار پنجره ایستادهای، پنجرهای که روزی که برای اولین بار دیدمت، من کنارش ایستاده بودم تا من، اول تو را دیده باشم که داشتی از روبهرو میآمدی. حالا ایستاده بودی تا من دستت را بگیرم و باور کنم که آمدهای … دستی که ماهیام را انداخته بودم تویش. دستهایت را چه دوست دارم.
باید از ذهنهایی که خیانت را خوب تصویر میکنند دوری کرد. باید از ذهنهایی که خیانت را توجیه میکنند دوری کرد … باید از ذهنهایی که خیانت میکنند ترسید. میترسم مارتین … میترسم!
** من خوشحال میشوم جناب! حتی وقتی یواشکی میآیید و برایم مینویسید:«شما خوبید؟چه میکنید؟» ممنون!