۱. همینطور یکهویی هم نبود. اولاش قرار بود یکام تیر راه بیافتم و اعلان هم شده بود به رفقای مقیم، که نشد و ماند برای هشتم تیر. ولی همین هشتم ِ تیر بودنش، هولهولکی شد. برای همین نشد که بنویسم آقایان و خانمهای محترم نگران نباشد اینجانب ساغ و سلامت میباشم.
خصوصینویس عزیز، شرمنده که نگران شدید.
۲. خلاصه دل به دریا زدیم و با سواری رفتیم. نه که نترسم. به هر ترتیب جان دارم و جان شیرین خوش است. ولی هر جور که نگاه کنی، عالی است که از روی [جادهی احداث شده روی] دریاچهای سفر کنی که پانزده سال ِ پیش با کشتی (؟) از آن گذشته بودی. حتی آن گرمای مفرط و آزار دهنده را میشد به عشق تماشای بنفش مواج دلانگیز نمکین، تحمل کرد.
۳. خلاصه به آقا پسر خوشگل (؟) زیر ابرو برداشتهی محترمی که شدیداً مشتاق کمک و مهر و صفا و صمیمیت بود افتخار ندادیم. اول از همه آقا سعید را دیدم، بعد فریبا را. بعد این آقا سعید چنان عادی و عالی با مسئله «عصا»ی من برخورد کرد که کلی ذوقمرگ شدم. بعد این فریبا که تا مرا دید گفت پیر شدی که! بعد خیال کرده است بلد است مراقب آن چشمهایش باشد!
عمراً!
۴. بحث سیاسی هم که، بعـــــــــــــله!
۵. بعد همهی لذت زندگی یعنی تماشای دختر و پسر ِ سعید و فریبا. یعنی هی ملذذ شوی از خانمیهای هستی و آقامنشیهای علی.
۶. بعد بروی دیدن ِ نسترن. بعد از دوازده سال. و خیال کنی تو را نخواهد شناخت و زهی خیال باطل که بگوید این دختر فسقل مانده است که! البته نه اینکه خودش خیلی خوش قد و بالاست، البته که من فسقل مانده میباشم! اصلاً چه کسی را سراغ دارید که بعد از سن ِ رُشد، قد و بالایی بههم زده باشد؟ هیشکی! من هم که برای خودم کسی میباشم! پس مشمول بند هیشکی نمیباشم!
نسترن حالش خوب بود. نسترن دوست خوبی بود/هست. تازه مهمتر اینکه دارد «مامان» میشود و این یعنی خیلی خوب، عالی، محشر!
۷. بعد مصمم شدیم برویم دیدار جناب بوالفضوال الشعرا. خوب البته این وظیفه ایشان بود تشریف بیاورد حضور ِ ما. ولی از بس اینجانب فروتن و خاکی و خلاصه درختمان بار دانش گرفته میباشد، گفتیم هم برویم محل کار ایشان را مزین به قدوم مبارک کنیم و هم اینکه مهمان ایشان باشیم در عین میزبانی! خلاصه دیدار میسر شد و گفتگویی و لذت همصحبتی و الی ذلک. یک جلد کتاب هم هدیه گرفتیم که کلی نوش ِ جانمان شده میباشد.
متشکریم جناب بوالفضول!
۸. قشنگترش اینکه ناهار مهمان ِ خانه گرم و جذاب زوج جوانی باشی که چقدر زحمت کشیده بودند برای بسیج کلهم خاندان متبوع برای میزبانی و چه خانه قشنگی و چه آکواریومهایی و چه ایوان ِ لبریز از گل و گیاهی. سفره رنگین بود و آویسا نازنین بود و همسر محترم اهل دل. ساعاتی که فریبا و بر و بچ به خواب گرفتار آمدند، و مرد خانه، در گیر و دار گیم، من و آویسا گرم لذتی که پیشینه دارد. گفتگویی. درد و دلی.
بعد، آویسا میگوید فکر کردم عصا برداشتن توی تبریز مُد شده میباشد! یاد بگیر فریبا!
۹. بعد در منزل آویسا، با «پریوش» بانو برخورد نمودیم از نوع اول و خلاصه گلدانی پریوش گرفتیم از ایشان که گلدان خودمان خشک شده بود و حیف …
۱۰. بعد هم قرار شد، یعنی آقای نوید، برادر فریبا پیشنهاد کرد برویم پیش کسی که گیاهدرمانی [حالا یک چیزی شبیه به این] میکند. دلم نیامد حرفش را زمین بیاندازم. ولی خوب، شد و نشد که برویم. امیدوارم به دل نگرفته باشند.
مهربانید جناب.
۱۱. خلاصه اینکه، باز هم شهری که دوستش میدارم، مهربان بود با من. شهری که زیباتر شده است و من مثل همیشه گوشه پُرتپشی از قلبم را آنجا جا گذاشتم. خلاصه اینکه باز غرق مهربانیهای بیدریغ ِ فریبا بودم و زحمات آقای سعید. کاش بشود جبران کنم.
۱۲. خلاصهتر اینکه:
«گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی …»