دنیای عجیب و غریبی است. میدانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسمهاشان را شنیده بودی و متنهاشان را خوانده بودی و یواشکی عکسهاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، میتواند برچسب پروندهای بشود در سازماندهیی پیچیدهی خاطرات در سلولهای مغزت، خاطرهای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانهای بی غل و غش. گفتنها، شنیدنها و خندیدنها …
دیروز را باید به حساب روزهای «قشنگِ» زندگیام بگذارم. روزهای «قشنگ» روزهایی هستند که با «انسان»های جدیدی روبرو میشوم و «دوست» میشویم. نه لزوماً هر «موجود»ی. دیروز، «انسان»های نجیبی مهمانِ خانهی کوچکامان بودند که خانه را گرم کردند و دلام را لبریز. آدمهایی که چشمهاشان را قایم نمیکنند، همیشه قابل اعتمادترین دوستانی هستند که دوستیشان، باقی میماند. نمیشکند. خورد نمیشود. حقیر نیستند.
با یک عالم عکسهای باحال. ممنون از غزاله و دوربیناش، از فائزه و خندههایش، از سروناز و مهربانیاش و از الهام ِ مادر مدیر فداکار و امین که خیلی باحال ذوق میکند.
و اما، امروز را اگر به حساب نیاورم، چهار روز مانده تا یازدهم دیماه. چهار روز دیگر در سالِ ۸۲، پدر برای همیشه خواهد رفت و افسوس که نمیدانستیم. افسوس که نمیدانیم چند سال، ماه، روز، ساعت و حتی دقیقه مانده تا رفتنِ خودمان، عزیزانامان. سرمان گرم است به زندگی و آنقدر غرق شدهایم که حتی یکهو که میآید و خِفتِامان را میچسبد هم متوجهاش نمیشویم. چقدر نزدیک است به من؟
تصورش دردناک است. هر وقت به مُردن فکر کردهام (+)، گریههای مادر و خواهرها و الی آخر، اشک به چشمانام آورده است. و شوک و دورانِ سر «تو» بیشتر میترساندَم. بعد هول برَم میدارد که نه، الآن خیلی «زود» است. هنوز وقتاش نرسیده است. سرم را گرم میکنم به زندگی. به ماندگی. در عطشِ رفتن اما، حرکت …
سال ۸۶، دیماه بود که شروع کردم به نوشتن یک داستانِ بلند. خیلی بلند. اصلاش این بود که شکل بازی باشد، یعنی هر قسمتاش را کسی بنویسد. قانون هم وضع کردم. که رعایت نشد و بعد که دو تا از بچهها، داستان را پیش بردند، و شخصیتهایی را وارد داستان کردند، خودم ادامه دادم و آنقدر سرگرم سر و سامان دادن به این شخصیتهای جدید شدم، که مسیر را گم کردم. البته بد نشد. مرتب سعی داشتم برگردم به جاده، ولی نمیشد.
داستان، اصلِ داستان از زبانِ مادرم است. نه صرفاً زندگینامهی مادر باشد. داستانِ خانوادهای که دخترشان با خانزادهای ازدواج میکند که خودش عاشقِ دختری است [شخصیتی که بالاجبار وارد داستان شد و تِم عاشقانهی مضاعفی به داستان تحمیل شد. سر و سامان دادن به وضعیت این شخصیت، در تمام قسمتهای بعدی تا وقتی دیگر ننوشتم، درگیرم کرد.] بعد بر حسبِ اتفاقی، اوضاع و احوالِ تمام خانوادههای درگیر داستان، خصوصاً خانِ داستان، به هم میریزد. فرزند خانزاده میمیرد، خانزاده شوهرِ خواهر [و پسرعمویش] را میکُشد، [که معشوقاش را سر به نیست کرده بود] عروس ِ خان جدا میشود. پدر عروس میمیرد و خانواده با دخالت عمو و زنعمویش از هم میپاشد. داستان را جایی رها کردم که عروس مزبور به همراه دایی و زنداییاش میرود سمتِ تبریز.
داستانِ اصلی از همین مقطع آغاز میشود. آغاز خواهد شد. قصد دارم دوباره بنویسماش. شاید تکههایی از داستان را اینجا بیاورم. شاید هم همینجا ادامهاش بدهم. هر چه هست، به مسند پاراگرافِ اول نوشتار، نمیخواهم قبل از تمام شدنِ داستان، راویاش را از دست بدهم …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* در مورد کامنتینگ وبلاگ قبلاً هم توضیح دادهام. شاید خودخواهی باشد ولی اینطوری خیلی راحتام. دیگر با اسم و رسم من درآوردی، نمیآیند کامنت توهینآمیز بنویسند و ذهنام را مخدوش کنند و درگیر. مجبورند یا ایمیل بزنند[که نمیزنند چون اسپم میشوند] یا در وبلاگهاشان بنویسند [ که مینویسند و من هم استفاده میکنم. شنیدهاید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» را که؟] به این ترتیب، آزارها منحصراً در محدودهی ذهنیی خودشان میماند و موج منفی کمتری سمتِ من جاری میشود و از طرفی تمام حدسیاتِ من قرین به یقین میشوند که کی بودهاند و چرا؟
** هم دستات بابتِ این (+) درد نکند و هم دمَت بابتِ این (+) گرم، خانوم آهو!
*** هی نیل! این (+) انتخابِ زیبای سَم مرا یاد حرفهامان انداخت!