تمام خواهرشوهران من!

۱.مادر
تنها آمد. برای داداش‌م مأموریتی پیش آمد و نشد بیایند. صبح دیروز با امیر رفتیم
استقبال مادر که لاغرتر از همیشه ایستاده بود کنار تسمه‌ی بار و آقای مأمور اجازه
نمی‌داد امیر برود کمک‌اش. بعد امیر اجازه گرفت و رفت، خسته بودم و به خاطر استرسی
که داشتم، روی پا نمی‌توانستم بایستم. مادر که آرام پشتِ سر امیر می‌آمد را که
دیدم بغض کردم و دهانم بدشکل شد و زدم زیر گریه و بغل‌ش کردم.

۲.با اینکه عاشق مادرم هستم و با هر کس و
ناکسی که بخواهد برنجاندَش دست به یخه می‌شوم، ولی به خاطر فاصله‌ی سنی زیادی که
داریم، طوری نیستیم که بنشینیم و ساعت‌ها گپ بزنیم و درددل کنیم. ولی بودن‌ش،
حضورش در خانه‌ی کوچکِ خوشبختی ما، نعمتی است بس بزرگ. بوی بهشتی که نشسته است بر
جزءجزء این منزل.

۳.قبل از همه‌ی مهمان‌ها رسیدیم تالار.
نگهبان ما را برد تا با آسانسور قفل و کلید شده برویم طبقه‌ی سوم. هوا به شدت گرم
بود و استرس صبح از طرفی و استرس برخورد خاندانِ امیر از سوی دیگر، استرس اینکه
چطوری لباس عوض کنم و کجا بنشینم و چطوری با امیر برویم کادوی عروس و داماد را
بدهیم و برگردیم و هزار نکته‌ی دیگر عصبی‌ام کرده بود و نمی‌توانستم خوب راه بروم.

۴. تا رسیدن مهمان‌های بیشتر، همان‌جا که
نشسته بودیم لباس‌هام را عوض کردم. تا اینجایش بد نبود. فامیل داماد با تعریف‌هایی
که خواهر امیر و دامادشان از من و خانواده‌ام کرده بودند، مشتاق دیدار بودند و
برخورد خوبی با من و وضعیت‌م داشتند و کمی از بار استرس‌م کم شد. حالا تنها نگرانی‌ام
رفتن به انتهای سالن و اتاق عقد بود.

۵.یک لبخندِ ملیح و بزرگ روی لب و دستی
که برای فشردن دست‌های فامیل دور و نزدیک پیش می‌رفت و حضور مادر و خواهر کوچک
امیر در کنارم، برای فیصله دادن به مجلس معارفه و رونمایی از عروس جدید خانواده،
کفایت می‌کرد. البته به استثنای مواقعی که می‌آمدند سر میز ما و یا مادر امیر می‌آمد
که سوسن بلند شو تا مثلاً از فلان میز تو را ببینند. عالی بود!

۶. انتهای مراسم هم، بیرون سالن با عموها
و دایی امیر و پسرعموها و دامادها و … هیچ اثری از استرس اولیه در من نبود و با
شوق می‌رفتم سمتِ عموهای امیر و خودم را معرفی می‌کردم. امیر می‌گوید عالی بودم!

۷.دیشب جشن عروسی خواهر بزرگ امیر بود.
خیلی دوستش دارم و از صمیم قلبم آرزو می‌کنم خوشبخت بشود. خیلی دوست داشتم بروم
جلو و در جمع خانم‌هایی که می‌رقصیدند باشم. دوست داشتم بداند که چقدر از دیدن‌اش
در لباس عروسی خوشحالم. چقدر دلم می‌خواهد همیشه بخندد و شاد باشد.(+)

۸. می‌دانی امیر؟ تمام این حس شیرین
اعتماد به نفس و خوشبختی و سعادت را از تو دارم. تمام این قوت قلب‌هایی که با
حضورت و مهربانی‌ات و مردانگی‌ات به من بخشیده‌ای، عزت و قرب و محبوبیتی که
هر جا
که بوده‌ایم با تو بوده است، مرا در خود غرق کرده است. روزت مبارک آقای خوب من.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.