فیلمها
عموماً، و نه برای خصوص افراد، از روی نام کارگردان یا هنرپیشههایش، بازخورد
اولیه دارد. خصوصاً زمانی که کارگردان نامآور نباشد، تکیهگاه عمومی بر صورتها و
نامهای آشنا در فیلم است. به شرطی که آن صورتِ آشنا، فردی باشد که وسواس هنری
داشته باشد و نخواهد به هر نحوی در هر فیلمی بازی کند، کاری که البته در ایرانِ ما
خیلی به ندرت پیش میآید.
فیلم
«شبانهروز» از این دست فیلمهایی است که بیشتر از صورتهای آشنا وام گرفته است تا
کارگردانهایش بتوانند اولین کار بلند سینمایی خود را تولید کنند. «یک اتوبوس»
هنرپیشهی نام آشنا و به قولی «سوپر استار» در یک فیلم ۹۰ دقیقهای سعی دارند از
گونههای غربی و گاهی شرقی خود وام بگیرند و با گنجاندنِ صحنههای هنرگونهی
ناشیانه، تکرار آفرینی با گنجاندن آینه در فضای پیرامونِ هنرپیشهگان و اصرار بر
پیاده کردن این حس در فضاهای باز و بدون آینه، جابجایی چهرهها با دیالوگهای
نزدیکِ به هم، تسلسلآفرینی در دیالوگهای چندین شخصیتِ به ظاهر موازی، یک «نقطهی
تلاقی هنرها» بیافرینند.
تمِ
فیلم بسیار آزاردهنده است. بیننده تا
دقایق پایانی فیلم توانایی شکافت و جراحی در شخصیتها و وقایع را ندارد. اگر
بینندهای حرفهای باشد، سعی میکند دندان روی جگر بگذارد و تا انتها روندِ
ناشیانهی رویدادها را تماشا کند و سعی کند نکتههای تلاقی را بیابد و در ذهنِ
خلاق خویش دسته بندی کند و به پیام احتمالی داستان دست یابد. اگر نه، یا سالن را
ترک میکند و یا با صدای بلند به خنده و خوش و بش وقت میگذراند.
خطِ
اصلی داستان، سیاوش است با بازیی حامد بهداد. هنرمندی ناقصالخلقه و عاشق پیشه.
در برابر او، یک «دختر فراری» با نقش آفرینی نگار جواهریان که خود به شخصه دچار
تکرار در نقش شده است و یادآور نقش زنِ شهرستانی در فیلم طلا و مس است. آنچه میان
این دو میگذرد، در حجم عظیمی از داستانهای سادهای که به عمد به هم پیچیدهاند
در گذر است. نقشهای حاشیهای را به عمد پررنگ میکنند تا بیننده را در تنگنا قرار
دهند. آنچه حقیقی و قابل لمس است، «پنهانکاری» در عشق است. و آنچه نقشها را به
هم مرتبط میسازد، حضور شخصیتهای فرعی در زندگیی شخصیتهای اصلی است. مانند حضور
دوستِ «فوژان» در محضر استاد سیاوش. این به رخ کشیدنِ صحنههای ارتباطی بیش از حد
تئوریک و ناپختهاند. مانند حضور همزمانِ حوراء و همبازیاش در همان کافی شاپی که
فوژان و دوستاش با پزشکشان در حال گفتگو هستند. حضور پُررنگِ قهوهی تلخ در
تمامی صحنهها، انگشترهایی که در انگشتِ میانی دستِ راست هستند، فنجانهای قهوه،
آیینه و دستهای نامحرمی که تلاش میکنند بر ارتباط. حضور شعر و نقاشی و بازیگری و
نویسندگی دستاویزهایی به غایت نخنما در میانِ کاراکترهای این فیلم هستند.
آنچه
مسلم است، به نظر من، استفاده از سبکِ خاصی از فیلمبرداری و فضاپردازی نیست که یک
فیلم هنرمندانه را تولید میکند، سکانسهای متقاطع و بریده نیست که بر ارزش یک
فیلم میافزاید، یا استفاده از چهرههای معروفِ سینما، فیلم را یک فیلمنامهی
اصولی و پخته و منسجم و قوی است که میافریند تا در خاطرهها ماندگار شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هنوز
برای من حل نشده است که سیاوش با آن ساختار بدنی، چگونه میتواند رانندگی
کند، آن هم در شبی بارانی تا با دختر فراری برخورد کند؟
یا چه اصراری است بر برهنه نشان دادنِ هنرپیشهگان مرد یا زن؟ با تأکید بر شرح روابط زناشویی غایب از نظر.