۱.آخرین باری که احمدرضا
را دیدم، کلی پیادهروی کردیم و وقتی امیر تعدادی عصای خوش و آب و رنگ نشانم داد
که یکی را انتخاب کنم، احمدرضا خواست که روی ترک کردن عصا متمرکز شوم و نه خریدن
عصای جدید. حالا، احمدرضا! من دارم قدمهای بزرگی برای این کار برمیدارم. قدمهایی
که گاهی به شدت دردناک میشوند ولی، تصمیمم را گرفتهام. من و بدنم و امیر تصمیم
گرفتهایم!
۲.تماشا
کردن چندین فیلم ترسناک با فاصلهی زمانی کم بدجوری روی خُلقم تأثیر گذاشته است.
در هفتهی گذشته آنقدر فیلم دیدهام که وقتی امیر میگوید امشب فیلم چی ببینیم،
انگار به من فحش میدهد! انگار میگوید دیگر دوستت ندارم. تا این حد حتی.
REC، تل خاکی، دختری با
خالکوبی اژدها، درخت زندگی، آرتیست، تنتن، و … چندتایی دیگر که اسمشان را نمیآورم
چون بدآموزی دارد!
۳.یک
برنامهای ریختهام، ریختهام شاید صحیح نباشد. یک سری کار را نوشتهام روی کاغذی
که به مرور انجام دهم که مثلاً خانهتکانی کرده باشم. ولی کارها آنطور که دلم میخواهد
پیش نمیروند. خصوصاً که چندتایی بوم سفید از زیر میز تحریر مدام به من چشم غره میروند
و زیر لبی فحشم میدهند! [چقدر فحش نوشتم توی این چند خط؟!!] تازه کتابی که باید
ترجمهاش را ادامه بدهم و آخرین مجلد کلیدر و و و … هم در حال شور در خصوص چگونه
سوسن را تنبیه کنیم هستند!
۴.خوب،
در مورد این اتفاق عظیم سینمایی که به قدر کافی همه نوشتهاند، حتی آنهایی که سالی
یکبار وبلاگ به روز میکنند هم نوشتهاند. من دوست ندارم بنویسم! شما فکر کنید من
نه آدم هستم و نه مثل آدم فیلم میبینم و کلاً نه که اسکار حقالارث پدریم است،
ناراحتم که دادهاند به فرهادی. شماها خوشحال باشید ما هم خیالمان راحت است. اما،
در شماره اخیر ماهنامه همشهری سینما، بعد از کلی بررسی مصائب فرهادی، در گفتگوی با ابرهیم حقیقی، در صفحه ۱۵۷ از
حقیقی میپرسد فیلمهایی که میبیند را به او معرفی میکنند یا اتفاقی میبیند.
بعد میپرسد جایزه اسکار گرفتن فیلمی دلیل میشود او آن فیلم را ببیند؟ حقیقی میگوید:
«نه! سلیقهی انتخابی اسکار را دوست ندارم. سیاسی است.»
۵.به
هر تقدیر! برای آخرین ملاقات با خسرو شکیبایی،
چهارشنبه میرویم تماشای «شب».