پیش
آمده است که عاشق شدهام. عشق همیشه پیش میآید و من عاشق پرترهی زنِ قجری شدهام
که لباس به رنگ آبی لاجوردی پوشیده بود و ایستاده بود روی مقوای فرسوده و کهن، در
نگارخانهی موزهی گلستان. چندباری خیره نگاهش کردم. حتی از آنجایی که نشسته بودم
خستگی در کنم، سمتِ چپ من بود. عاشق شدهام. عاشق چشمهای بادامی و موهای مجعد
مشکیاش یا هم چین لاجورد دامناش. که حتی خاطرم نیست نقاشش که بوده که شاید من
عاشق نه خودِ نقش که نقاش شده باشم؟
پیش
آمده است که تلخ شوم. تلخی هیچوقت پیش نمیآید. آدم تلخ میشود. این روزها، زیاد
فکر میکنم. بهانهگیرانه فکر میکنم و بعد همین افکار سردرگم و بیسرانجام را به
زبان میآورم. با کفر و داد حتی. گریهام میگیرد. صدایی را که در گوشم مدام زمزمه
میکند «دیدی؟»، «شنیدی؟»، «یادته؟» … از این صدای پُروسواس گریهام میگیرد و
نمیتوانم خلاص شوم. شک میکنم به همه، مردّدم. سردرگم. به چیزهایی فکر میکنم که
هرگز به ذهنم خطور نمیکردند. مانند خوابزدهای، در خانه میچرخم و میاندیشم و
اندیشههای خام و مشمئز را به زبان میآورم. شیطان را به وضوح روی کتفهایم احساس
میکنم. میبینم حتی. حرص سیریناپذیر شکمبهاش را میزنم. مغزم را لقمه لقمه میخورانمش.
اوقاتم را. شیرینیهای زندگیمان را. عشقم را. دوستیهایم را. میخورد، میلمباند
و من در کار لقمه کردنم. بیوقتِ هوشیاری، هوشمندی برای زندگی. برای رهایی. سر بر
زانوی امیر میگریم که کمکم کن! من ضحاک شدهام امیر. نمیبینی؟ دستم را بگیر. بر
کتفهایم بوسه بگذار، دست بنِه. رهایم کن اهورایم. مزدا.
میگوید
من که چنین حسی ندارم … من که نمیبینمشان …