بدبختِ
بینوای معلومالحال (!) برو زندگیات را بکن! برو بچهم! برو همان بالا بالاهایی
که هستی شاهچرخ بزن! تو که اینقده ماهی و توپی و محشری و اونجای آسمان پاره شده و
تو افتادی پایین و خوب، کثیفی هنوز از این انفجار و آنجایی که بودی! چرا دست از سر
ما که هیچی بارمان نیست و کوچکیم و بیکلاسیم و دهاتی هستیم برنمیداری؟! خسته نمیشوی یعنی؟!
آدم که نیستی!
آخر آدم بودی که حتماً خسته میشدی میرفتی پی زندگیات! آدم نیستی دیگر چه بگویم؟!
هان؟!