*یکبار
توسط مادرم به شدت تنبیه شدم. شدت تنبیه تا حدی است که تا همین الانی که خدمتِ شما
هستم، تنم از یادآوریاش میلرزد. البته علتِ تنبیه یادم نیست، احتمالاً حرف زشتی
زده بودم چون مادرم به شدت از حرف بد زدن بیزار بود. مادرم دهانم را پر از نمک کرد
و بعد جفت پاهام را گرفت و آویزانم کرد توی چاهکِ توالت!
*من
عاشق بچههای مؤدب هستم. یعنی بچه از دیوار راست برود بالا، دنیا را کن فیکون کند،
باهوش باشد ولی حرف بد نزند. فحش ندهد … علیِ داداش رضا وقتی خیلی کوچولو بود،
فحش میداد. البته نه فحشهای پدر و مادردار. از همین دم و دستیهای رایج بین بچههایی
که تازه تازه میتوانند دو جمله را پشت سر هم ادا کنند. خلاصه ما هر کاری کردیم
این بچه دست از فحش دادن برنمیداشت … بعد من که دیگر کفری شده بودم، دهان علی
را پر از نمک کردم ولی خوب زورم نرسید از چاهکِ توالت آویزانش کنم. علی به شدت
تنبیه شد …
*البته
من عادت به تنبیه بچهها ندارم. هانیه دختر برادر دیگرم، وقتی برای اولین بار گفت
«زهرمار» من فقط نگاهش کردم و حتی چشم غره هم نرفتم فقط در سکوت نگاهش کردم. حالا
دقیقاً هانیه شانزده سال دارد و نشنیدهام حرف بد بزند. ابداً. ولی بچهها مثل هم
نیستند، همیشه نگاه تند و چشمغره رفتن علاجش نیست. حرف از راهکارهای روانشناسانه
نزنید که چیزی عایدمان نشده است. اصلاً «کُتَه بهشتدن گلیب!»* این اساس تربیتی است که ردخور ندارد. نمونهاش خودم و علی.
*هادی
کوچولو، برادر علی، برخلافِ او از دیوار راست بالا نمیرود و اصولاً به شدت آب زیر
کاه است. سیّاس است. تازگی فحش میدهد. این را زن داداشم گفت، گفت عمهی هادی!
هادی خیلی فحش میدهد و بعد میگوید مامان من زبانم مشکل دارد؟ نمیشود مرا ببری
پیش دکتر زبان تا دارو بدهد خوب بشوم؟ میگویم به هادی بگو تا شهریور صبر کند،
خودم میآیم نمک میریزم روی زبانش، خوبِ خوب میشود!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کتک
از بهشت آمده است.
** مکه که بودم از دو چیز توبه کردم، یکیاش کتک زدن به علی بود. علی
پسر باهوش و فوقالعاده مؤدبی است ولی بیش از حد تصور شلوغ است. یعنی واقعاً زندگی
کردن با علی اعصاب پولادین میخواهد. شاید هم الماسین!