سال ۷۸ که طرحم را در بیمارستان شین شروع کردم با عجیب و غریبترین محیط کاری که دیده بودم مواجه شدم. خالهزنکترین موجودات دنیا توی محیطی بسته و وسیع با سوراخ سمبههای فراوان [به خاطر مهندسی ناکارآمد] ساعات مدیدی را کار میکردند و مدام دُم همدیگر را گاز میگرفتند و به خوبی و خوشی ساعت آخر توی اتاقهای استراحت یا حمامها غبار خستگی از تن میزدودند! زنها بند میانداختند و قلاببافی میکردند یا پنبهی بدبختی را میزدند و مردها … دقیق نمیدانم ولی از زنها کم نمیآوردند.
من از این محیط وحشت داشتم. از دکتری که معروف بود به پرنده و یا رزیدنتی که شاعر بود و مرا دعوت میکرد برویم پیتزا بخوریم میترسیدم. از همکار بیساری که رئیس انجمن اسلامی بود و کارش لاس زدن با دخترها و دزدیدن گاز و باند و پنبه و سرنگ و بتادین برای تزریقات پانسمانیاش بود بیزار بودم. از زن همکار مسنی که به خاطر یک بسته کوچولو حنای هندیاش آبروی یکی از دخترهای طرحی را توی بیمارستان بُرد بیزار بودم. از زنی که پدرش معمار ساختمان بانک ملی مرکزی تبریز بود و پول نزول میداد میترسیدم. از مردی که موقع نشستن حواسش به ماتحتش نبود و کش تنبان صاحب مردهاش را هیچوقت سفت نمیکرد و اشعار خلاف عرف سر عمل میخواند و بعد میرفت حراست راپورت میداد که فلانی سلام فلانی را گرمتر از سلام من جواب داد، عقم میگرفت. از محیط کاری آنارشه و بینظم و دیمی که حتی گزارش عمل و بیهوشیاش را منشی بخش مینوشت و با آنچه ما یاد گرفته بودیم و آموخته بودیم فرق داشت مأیوس شده بودم. تعجب میکردم از شنیدن ماجرای خلاف شأن فلان پرستار مرد با بیسار پرستار خانم که خانوادهی شهید هم بود و بعد راست راست راه رفتنشان توی اتاقها که انگار نه انگار. حتی زنی را دیدم که نامزد یکی از طرحیها را قر زد برای دخترخواندهی خودش! و دیوانه شدم. من بیست و دو ساله بودم!
همان موقع بود که طرح استخدامی آمد که حتی طرحیها هم حق شرکت داشتند. استخدام شدم و تنها هدفم دور شدن از آن محیط کثیف بود. در دفتر پرستاری همان بیمارستان آقای فلانی به من گفت گزارش شده است که یکبار رزیدنتی موقع رد شدن از دری، گفته است خانمها مقدم هستند و شما اول رد شدید! اوه چه کار جیزی! پروندهتان تاریک است! من گریه کردم.
از مردها میترسیدم. بیزار بودم. محیطی میخواستم فقط زنانه. برای همین در اداره پرستاری جلوی چشم سوپروایزر بیمارستان کذایی انگشت گذاشتم روی بیمارستان الزهرا. مرد برگشت سمت سوپروایزر و گفت چه کردهاید که هیچکدام از طرحیهاتان دوست ندارند برگردند؟
بگذریم.
نمیخواستم این همه را بنویسم. میخواستم توضیح بدهم که همان روزهای اول طرحم، دکتر دریانی در حالی که دست میشست آمد سراغم که ایستاده بودم جلوی اورژانس و گفت تو پاهایت مشکل دارد باید یک روز لختت کنم و معاینهت کنم! من؟ دختر کوچولوی پاستوریزه ترسیدم! وحشتم تا حدی بود که تا روز آخر طرحم راهم را با دیدن این دکتر عوض میکردم. کابوس میدیدم. در بیداری. خودش هم فهمیده بود، یک روز که نشسته بودم جلوی استیشن با یک همکاری، آمد سمت ما. من؟ گچ بودم حتماً. به خانم شین گفت این دختر از من میترسد ولی نمیدانم چرا. من حتی پلک نزدم که خیال کند مُردهام و بگذارد برود.
که چی؟ امروز خانم فیزیوتراپم گفت پاهای شما سالها قبل از ابتلای به اماس مشکل داشته است. چی؟ من موقع راه رفتن پاهایم خیلی نزدیک هم حرکت میکردند و قدمهایم به سمت داخل گرایش داشتند. این مشکل با این موقعیت بوجود آمدهی اخیر شدت پیدا کرده است و نمیگذارد من بلند شوم. بله! دکتر دریانی بدبخت درست تشخیص داده بود، فقط بلد نبوده چطور به یک دختر تازه فارغالتحصیل شدهی پاستوریزه بفهماند که منظور بدی ندارد. منظورش از لخت کردن آنی نبود که باعث کابوسم شود. طرز صحبت استاد پا به سن گذاشتهی تربیت شده در محیط قبل از انقلاب بوده و بس.
همین!