اتفاقهای خوب میافتد. خبرهای خوب. کتاب احمدرضا چاپ شده است. مژگان مادر شده است. رامک دکترا قبول شده است. سیب رفت سر خانه و زندگیاش و من انرژی میگیرم از دیدن و شنیدن خوشی دوستان.
حالم خوب است چون با شخص پر انرژی و مثبتی هر روزم را آغاز میکنم. ناتوانیها به مرور کمرنگ میشوند و شوق در دلم جوانه میزند. صبور شدهام و از صمیم قلب میخندم. هر روز مقدار زیادی کتاب میخوانم. تند تند گرسنه میشوم و دلم کباب میخواهد و جگر تفت داده شده با زردچوبه و پیاز و گوجه فرنگی.
درد هست ولی شور در من نیرومندتر شده است، حتی اگر شبی را از درد نخوابیده باشم ذوق دارم برای زندگی. گریه در من مرده است و امیر نیرو میگیرد از من تازهی این روزها.
ساعدی را تمام کردم با بهت. سه جلدی که از او داشتم را با ولع خواندم. حالا نوبت احمد محمود است و مدار صفر درجهاش. باید در موردشان به آقای بایرامی ایمیل بزنم. باید به چند نفر دیگر هم ایمیل بفرستم. مطالب مهمی را دارم پشت گوش میاندازم. نه از تنبلی، از شوق گرمای دلفریبی که خزیده است در رگ و پی زندگیام. حرص دارم برای حس این حرارت. برای جذب تمام این گرما.