اینطوری!

یکی از محاسن اینترنت این بوده که تقریبا همه جای ایران و گاهی آن‌ورترها دوست و رفیقی پیدا می‌کنیم. بعد اسم این رفقا گره می‌خورد به اسم آن مکان. تعریف آلمان می‌شود ایمان ادیبی، فرانسه می‌شود میشل و ژیل، تعریف اصفهان می‌شود منیره کامران، رشت یعنی احمدرضا. ولی گاهی هم اسم اماکن گره می‌خورد به اتفاقاتی دیگر. به صورت‌ها و نه اسم‌ها. مثل سوریه که گره خورده است به یک سری آدم‌هایی که اسم‌شان مهم نبود. یک سری انسان خوب که با من مهربان بودند. زن نظافتکار طبقه‌ی ما که فارسی شکسته بسته صحبت می‌کرد. مرد جوان توی رستوران هتل که کارهایش از نگاه تیزبین مهتاب خانوم هم دور نمانده بود از بس عاشق شده بود. مردی که سر آن کوچه مرا که روی زانوهایم زمین خوردم بلندم کرد و صورت نداشت. مرد فروشنده‌ای که رفت داخل جمعیت تا یک زوج ایرانی پیدا کند تا کمک کنند مرا ببرند تا سر بازارچه و سوار ماشینم کنند. جوان‌هایی که بار سومی که زمین خوردم بلندم کردند و وقتی با فارسی شکسته بسته پرسیدند چی‌م است و من گفتم ام‌اس و ام‌اس عربی چرخید بین‌شان غم شد روی صورت‌هاشان.

خوب اتفاقات آن سفر زمین خوردن‌های پی در پی من بود و آدم‌هایی که کمک کردند. آدم‌ها گره خوردند به اسم سوریه چون در شهر زادگاه خودم زمین که می‌خوردم غریبه‌تر بودم. که چی؟ که هر از گاهی که خبری ازسوریه به چشمم می‌خورد یاد زن نظافت‌چی طبقه‌مان می‌افتم که دو تا یتیم داشت و مرد راننده‌ای که دو تا انگشت اشاره و میانی‌اش را چسباند به هم و گفت: «احمدی‌نژاد و بشار اسد هست دوست. اینطوری!» و دعا می‌کنم شر دموکراسی از سرشان کم شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.