ای عشق، مرا به‌خاطر آور …

اویس بیمار است. یعنی چند هفته‌ای بود که غذا نمی‌خورد. بعد جمعه دیدیم خوابیده کف تنگ، یک‌وری و تقلا می‌کند. کف تنگ هم یک‌جوری لزج بود. امیر گفت دارد می‌میرد. بلند شد آبش را عوض کرد که اگر هم مُرد تر و تمیز بمیرد لابد. بعد دیدیم نمی‌میرد ولی گویا یک سمت بدنش سِر شده باشد نمی‌تواند درست شنا کند، یک‌وری شنا می‌کند و بعد آرام آرام کشیده می‌شود کف تنگ.

اویس خیلی تلاش می‌کند خوب شود. مدام خودش را بالا می‌کشد و همان‌طور یک‌وری شنا می‌کند. مدت زمان بالا ماندنش به مرور بیشتر می‌شود. اما غصه‌ام می‌شود، وقتی تصور می‌کنم اویس هم مثل من بشود. بعد این همه انرژی و تقلا را که می‌بینم شرمنده می‌شوم. اویس دارد به من درس زندگی می‌دهد.

پ.ن: از آن طرف بلقیس وضعش توپ است. تپل شده است و قد کشیده است. تازه بینوا بالغ شده است …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.