از وقتی بافتنی شده است سرگرمی
غالبم، کمتر کتاب میخوانم و اصلاً نقاشی نمیکشم. فیلم؟ خوب وقتی امیرآقا میپرسد
فیلم ببینیم یعنی باید فیلم ببینیم، پس تماشای فیلم سر جایش هست.
در چند روز گذشته دو کتاب باریک
خواندم: «یک چرت کوتاه» لیلی دقیق و «کانادا جای تو نیست» فرشته توانگر. اولی مرا
بُرد به سالهای اروتیکنویسی وبلاگهای خاص با همان سبک و سیاق که هنوز فیلتری
نبود و سانسوری هم نبود. دومی تعریفی را که احمدرضا از داستاننویسی و مینیمالنویسی
برایم صحبت کرد را توجیه کرد. به نظر احمدرضا من داستاننویس هستم و بهتر است از
نزدیک شدن به مینیمالنویسی پرهیز کنم. تازه احمدرضا مؤکداً تأکید کرده بود داستانهای
کوتاهم را هر چه زودتر برایش بفرستم که هنوز فرصت نکردم. یعنی در این جابجاییهای
محتویات سیستم به هارد و فلان، گم و گور شدهاند و باید از توی وبلاگ بکشمشان
بیرون و خوب فکر کنم باید یکجوری این خطیر را بسپارم به آقامون.
داشتم میگفتم. جلد دوم ارباب حلقهها
را هم نصف کردهام با رخوت. این رخوت را تیزانیدینی که ظهرها میخورم و بیهوشم میکند
تشدید هم کرده است. لاجرم کتاب نمیخوانیم درست و حسابی.
فیلم ولی زیاد دیدم. «خوابم میآد»
را دیدیم و مجموعه فیلمهای مارتین اسکورسیزی. دیشب Cape fear را تماشا
کردیم. داستانش تکراری بود. یک زندانی آزاد شده به سراغ وکیل مدافعش میآید تا
انتقام سهلانگاری او را بگیرد و تاوان ۱۴ سال زندان را. نقش زندانی پستفطرت را
«رابرت دنیرو» بازی کرده است. فیلم ترسناک دلهرهآور معلق سرسامآور روی مخی بود و
دنیرو …
یادم است نقش ولید را که محمدرضا
شریفینیا بازی کرد من ازش متنفر شدم. یعنی صورت بدبخت را که میبینم انگار ولید
است با کت و شلوار مثلاً. عقم میگیرد. حالا؟ از دنیرو هم متفر شدم. حالم را به هم
میزند. کثیف است. نفرتانگیز است. [ببخشید آقا امیر]
فیزیوتراپی دارد کُند میگذرد.
پیشرفتی ندارم. راکدم. درد کشالهی رانم منتقل شده است به زانو و عضلات کناری ساق
پام. هنوز موقع باز کردن زانو و بستن آتل گچی جیغ میزنم. اسپاسم خم کنندهی شدیدی
دارم. برعکس قبل که اسپاسم بازکننده بود. فیزیوتراپم دیشب خواب دیده من زانوم کامل
باز شده و میگفتند امیرآقا خیلی خوشحال بوده. همراه آقای بهروزی تصمیم دارند در
مورد من با یک ارتوپد فنی و یک استادی مشورت کنند تا در حضور من در مورد آتل جدیدی
بحث کنند. من آتل جدید نمیخواهم، میترساندم. انرژی منفی دارد. دیشب به آقامون میگفتم
راه رفتن برایم شده است مثل صحنههای انیمیشنی که یک چیزی مدام دور و مات و محو میشود
و هر چی دست دراز میکنی نمیرسی بهش. گفتم خسته شدهام.
امیر آقا یک وسیلهی ورزشی جدید
خریده است برایم. میگوید باید سر پا شوی. هر کاری میکند تا من خوب شوم و فعلاً
هیچ خبری نیست و من دلم برای دوتامان میسوزد. امروز وقت دکتر دارم. دیشب زنگ زدم
تا با دکتر آیرملو صحبت کنم ولی سرشان شلوغ بود. دکتر صحرائیان حواسش به من نیست،
دلم دکتر آیرملو را میخواهد. یک کاری بکند این همه درد نداشته باشم. اگر درد نباشد
میتوانم در دفعات بیشتری زانوم را باز کنم. دکتر صحرائیان میگوید دویک درد دارد
دیگر. همین.
توی پلاس کسی نوشته بود :«درد میخواهم،
درد!» نوشتم حاضرم مفت دردم را تقدیم کنم. زرد کرد. که چی؟ که ناشکری نکنید
شماهایی که سلامتید. دنبال درد ندوید. درد نخواهید. درد بد است. خیلی بد. هر وقت
افسرده شدید و خوشی زیر دلتان را زد بروید ببیید نسیم عزیزم چی نوشته، یا آیدا
چطور با آرنج زخمی و زخم بستر تلاش میکند زندگی کند.
همین دیگر … دویک درد دارد.