۱. «ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت. از کنارش گذشتم و به مژههایم گفتم اشکهایم را همانجا توی چشمهایم نگه دارند، مبادا که بریزند. آن هم در میان این همه آدم. مژهها نتوانستند و اشکها همه ریختند روی صورتم. بلند گفتم مردهشورتان را ببرد.»*
۲. «چشمان تمام بسته» را دیدم. یادم نیست دقیقاً چه سالی بود که ارومیه بودم. خانه فریبا. شب بود و فریبا گفت اگر خوابت نمیآید فیلم ببین. ساعتها را داد و چشمان تمام بسته را. ولی گفت ساعتها قشنگتر است. من خوشم نیامد. گذاشتم چشمان تمام بسته را ببینم. توی خواب و بیدار. و بعد خوابم برد. بعد از این همه سال، پریشب، بیخواب و بیدار، بیدار تماشایش کردم. حالتم وقتی فیلم تمام شد مثل کسی بود که دنبالش کرده باشند و هی دویده باشد که فرار کند. پیچیده باشد توی کوچهای که از شانس بدش بنبست است. خلاصه، همین!
۳. دارم سارافون میبافم. میبافم که حواسم پرت بشود. حواسم پرت دانهها، رجها و رنگهایش بشود. توی خیالم، عید پوشیده باشمش. بهار تنم باشد. اما واقعیت این است که میبافم تا این وضعیت جدیدم را بتوانم تحمل کنم. حواسم را از زانوی کشآمده، پشت پاشنه آزردهشده و درد سنگینی که از تجمع خون در پاهایم ایجاد میشود پرت کنم میان دانههای بافتنی. یکروزی وقتی خواهد آمد که به کسی بگویم این سارافون را وقتی خیلی درد داشتم بافتهام.
۴. از پنجشنبه عصر «KAFO» تنم کردهاند. بستهایش را محکم بستهاند. چون پایم اسپاسم دارد، پاشتهام به پاشنهگاه این کفش بیقواره نمینشیند. با هر اسپاسم ساییده میشود به انحنای فرورفتگی قالبی سفتی که ترحم سرش نمیشود. بعد همین آزردگی باعث میشود اسپاسمم زیادتر شود. این اسپاسم زنجیرشده را نمیدانم چطور توصیف کنم اما درد سوزناک پاشنه نازنینم را نمیتوانم تحمل کنم.
نمیدانم خوب هستم یا نه ولی به طرز عجیب قشنگی حس میکنم این وسیله کمک خواهد کرد. دلم را گرم کردهام به خیلی آرزوهایی که تا همین چند ماه پیش واقعی بودند. شبها نمیخوابیم. من ناله میکنم، امیر پهلو به پهلویم میکند. با مشقت. دردم میگیرد. داد میزنم. بعد که درد آرام میشود میگویم: «مرا ببخش.» و درد دوباره میآید.
* فریبا وفی / روی تبت / صفحه چهلوهشت.