نوشتن
در مورد فیلم کار سختی است. فیلم را باید حس کرد نه سبک سنگین. بعد از این حس نوشت
که بد بود یا خوب. من حس خوبی داشتم وقتی حوض نقاشی را دیدم. با اینکه درونم طوفانی بود و احساساتم جریحهدار بود و
نفرت سر تا پایم را گرفته بود، من با لذتی وصفناشدنی حوض نقاشی را تماشا کردم.
فیلمی سر تا سر عشق: «یادته اون حاج آقاهه چی گفت؟ اونی که خطبهی عقدمون رو
خوند!»
ماجرا،
خالهبازی سه کودک است. سه کودک با جثههای نامتناسب در بازی. با سنینی نامتناسب.
با نقشهایی نامتناسب. فرزندی که باید مراقب مادرش باشد. کودکی که باید باشد تا
پدرش از روی موتور پرت نشود توی حوض. مادری که تمام عشقش دفتر نقاشی است و پدری که
تاب این ندارد که فرزندش به عشقش بگوید:«دیوانه!»
همه
چیز سر سال چهارم دبستان است و ریاضیاش. سر کودکی است که از بازی کردن خسته شده
است. سر کتلت است و پیتزا. سر عینک شکسته است و پدری که بلد نیست با هویّه
[امیدوارم املایش صحیح باشد] دستهی عینک را درست کند. سر خیلی چیزهاست. ولی حاجآقاهه
گفته است «بروید و با هم بسازید». کاش کودکِ داستان هم این را شنیده بود …
این
فیلم را تماشا کنید. این فیلم میگوید عاشق شوید، بیترس! زیرا عاشق ماندن کار
سختی نیست. اگر با هم بسازید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*در مورد حقوق معلولین نوشتهاند و
گفتهاند. اینکه وقتی میروی بیرون حتی امکان استفاده از بیشتر حجم پیادهروها را
هم ندارید درد دارد. اینکه مجبوری مدام در خانه بمانی از ترس پلهها که جرم عظیم
معماری است درد دارد. اینکه ایرانایر خودش اعلام کرده باشد به معلولین بلیط نیمبها
میدهد ولی آژانسها انگار از جیب باباشان دارند میدهند خودداری کنند و
بهانه بتراشند، درد دارد. به خدا درد
دارد.