۱. دیروز بعد از بوقی سال رفتیم بیرون
یک بیرون رفتن واقعی مثل قدیمها. دست الهام و سولماز درد نکند بابت این همراهی.
رامک و زهرا بد هستند. نمیدانستید؟
رفتیم
اپرای عروسکی رستم و سهراب.
۲. من
تعجب چند خانم خوشگل را برانگیختم چون تا آن لحظه ویلچیر ندیده بودند و اگر چیزی
دربارهاش شنیده بودند فکر میکردند باهاش میروند خرید ترهبار.
۳. ما ایستادیم پایین پلهها و امیر گفت بگذار ببینم یکی از
اینها [مردان جوان مو فرفری شلوار پاچه گشاد فاق کوتاه کیف پارچهای دار] خواهد
گفت کمک میخواهید یا نه. امیر است دیگر. مردان جوان فوقالتوصیف در معیت زنان
زیبا رفتند بالا و ما ماندیم تا اینکه آقای مهربانی [مهربانیاش به خاطر چاق
بودنشان بود، یک طور خوبی چاق بودند] از سالن خارج شدند از پلهها آمدند پایین و
گفتند کمک کنم؟
۴. از در ورودی سالن که داخل شدیم اهالی فن و فرهیختگان دو
عالم با تعجب نگاهمان کردند که اووووو اینها چطوری آمدند بالا یعنی؟ اوووو. اوووو.
۵. عروسکهای پشت ویترین را تماشا کردیم و امیر برای یکصدمین
بار گفت که قبلاً با بچهها برای تیاتر عروسکی مولوی آمده بودند اینجا و بعد رفت
بیرون دنبال بچهها که دیر کرده بودند و من ماندم بالا که یک گروه «الف» وارد شدند
[سلام آیدا] به شرفم قسم الف بودند. لاغر و کشیده و زیبا. هم مرد و هم زن. البته
همسر یکی از الفها [فهمیدنش سخت نبود] با اینکه کفش پاشنه سیخی بیست سانتی پایش
بود هنوز به شانهی شوهر الفش هم نمیرسید. به شرفم قسم الف بودند چون مرتب لبخند
میزدند و خیلی مهربان بودند. [این مهربانی با آن یکی مهربانی فرق دارد. این
مهربانی از نوع اساطیری بود] سرگرم تماشای الفها بودم که ناگهان در باز شد و مردم
فرهیخته هجوم بردند سمت در! مگر شماره صندلیها در بلیط ذکر نشده بود؟
۶. الهام و سولماز خانم آمدند و ماچ و بوسه و بغل و رفتیم
داخل و بعد از اینکه فهمیدیم در سایت
ترتیب پایین و بالای سالن برعکس است ماندیم که چه کنیم و الهام عزیزم خیلی ناراحت
بود چون سعی کرده بود وضعیت مرا در نظر بگیرد و من فدای مهربانیاش. بالاخره الفهای
عزیزم که همان ردیف اول بودند جابجا شدند و جا برای چهار نفر باز شد. دیدید گفتم
مهربان بودند؟
۷. در مورد خود اپرا امروز نمینویسم. یک پُست جدا لازم دارد
فقط مد نظرتان باشد که لهجهی خوانندگان ارمنی است و یادتان باشد قبل از رفتن به
اپرا حتماً قسمت رستم و سهراب را بخوانید نه مثل من که از اطلاعات ده سال پیشم
بهرهها بردم! فقط این را بنویسم که موقع خاموش شدن چراغها سولماز دلش خواست مرا ببوسد بنابراین
……
۸. اپرا که تمام شد و من به الهام گفتم کاش یکبار هم که شده
آخر ماجرا جور دیگری میشد. جمعیت برای تشویق عروسکگردانها برخاستند و خوب من نشسته بودم و
محو تماشای دستهاشان بودم که چقدر بزرگتر از حد معمول بودند با انگشتان کشیدهتر
و بعد مرد مو جو گندمی بالای سن اشاره کرد به بالای بالا و از کارگردان خواست به
ایشان ملحق شوند و آقای کارگردان پا به سن گذاشتهی ریش پرفسوری خوشگل به ایشان
ملحق شد و این صحبتها و من همینطور داشتم دست میزدم ناگهان آقای کارگردان آمدند
سمت من و خم شدند و از حضورم تشکر کردند.
من؟ نیشم تا بناگوش باز بود و نصف بیشتر صحبتشان را نشنیدم
چون حواسم هنوز پیش هنرمندان بود و خوب واقعاً غیرمنتظره بود فقط گفتم «خواهش میکنم»و
خوب همان رفتار کارگردان محترم باعث شد دلگیریام از وضعیت ساختمان و تعجب اهل هنر
و فرهیختگان از ابزاری به نام ویلچیر را یکباره فراموش کنم.
ممنون آقای بهروز غریبپور.
9. خوب سروی جان از طرف شما رفتیم این را 🙂