فاش می‌گویم و دلشادم!

یک
درفتی دارم که نوشته بودم یک‌ماه پیش برای وبلاگ که گم شد. بهانه نداشت یعنی.
نوشته‌ی حبیبه جعفریان را در همشهری داستان تیرماه (+) که خواندم دیدم وقتش رسیده
است اما باز اتفاقاتی افتاد که نشد بنویسم.

برادر
بزرگم کتابخانه‌ی مفصلی داشت. در این کتابخانه فقط تعداد انگشت‌شماری کتاب برای
کودکان و چند رمان داشت. محدود. کتاب بچه‌هایش «یک جلوش تا بینهایت صفرها»، «آه
آزادی تو چقدر خوبی»، «محبت ناغیلی»، «ماهی سیاه کوچولو» و «برای من برای ما برای
دیگران» شریعتی بود. رمان؟ مثل آواز کشتگان. کلبه‌ی عمو تم. تهوع. یکی هم بود در
مورد بدلِ ناپلئون اسمش یادم نیست. سه خپله هم بود. از یک نویسنده‌ی روسی که اسمش
یادم نیست. این کتاب ماجرا دارد که می‌نویسم بعداً. داستانی‌هایش را آزاد بودم
بخوانم ولی رمان‌ها را زیر میزی خواندم چون برادر بزرگم اجازه نمی‌داد بخوانم‌شان.
ممنوعه بودند. رمان‌ها تمام شد و سیزده ساله بودم که مجموعه آثار شریعتی را شروع
کردم. می‌خوردمشان. حتی ژان ژاک روسو را هم. حتی فرهنگ لغت عمید را از بر کردم.
چقدر برادر بزرگم خوشبخت بود و بی‌خبر از تهاجم من.

کنکور
که دادم و قبول شدم داداش احمدم شروع کرد به آوردن کتاب برایم از کتابخانه‌ی
دانشگاه‌شان. بعدها مخزن کتابخانه‌ی ستاد را بالا کشیدم. تازه داشت زیر زبانم مزه
می‌کرد. ممنوعه‌هایی که خوانده بودم را هوار می‌کشیدم. پز می‌دادم اما نوشتن چگونه
وارد زندگی‌ام شد؟

داداش
رضای من نابغه بود. کاردستی‌هایش توسط مدیر مدرسه‌اشان ضبط می‌شد. پرونده‌های
تحصیلی‌اش از تعدد تشویق‌نامه ها در حال ترکیدن بود. انشاهایش زبانزد. نمی‌دانستم
انشا چیست. یکبار برداشتم و خواندم. در مورد فسادد اخلاقی در غرب بود. برای یک پسر
اول دبیرستانی عالی بود. این را معلم‌شان گفته بود. وقتی انشا نوشتن را شروع کردیم
دیده بودم که داداش رضا برای همه انشا می‌نویسد. برای خواهرزاده‌هام که از من
بزرگتر بودند. حتی برای داداش‌هام. برای من ولی هیچ‌وقت ننوشت. دلم سوخت. لج کردم.
شب گریه کردم حتی.

وقتی
داداش رضا رفت سربازی و من برایش نامه نوشتم و او در جواب نامه نوشت: «خواهرجان،
نامه‌ات عالی بود.» خبر نداشت که از سوم راهنمایی من هم جوری می‌نوشتم که اسمم به
کلاس‌های بالاتر درز کرده بود. که  دبیران
ادبیات تا امتحانات ثلث اول صبر می‌کردند ببینند کیفیت انشاهای امتحانی‌ام چطور
است و بعد نمره انشاهای کلاسی را رد می‌کردند. اما تنها و تنها آن یک جمله‌ی داداش
رضا بود که تا هنوز در گوشم می‌گوید عالی می‌نویسی نه روخوانی انشاهایم در کلاس‌های
بالاتر. نه دخترهای کلاس‌های دیگر که دنبال جعفری می‌گشتند. نه! فقط و فقط این
جمله‌ی داداش رضا کافی بود تا بفهمم باور کنم دارم عالی می‌نویسم.

حالا
این نوشته‌ی خانم جعفریان مهر تأییدی بود بر نوع نوشتار من. سبک و سیاق من. همین
برای من کافی است.

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* صد البته که مارتین بود گفت بنویس!

** کمی بهترم دوستان خوبم. ممنون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.