از دغدغه‌ها

الف: از
مطالبی که در قسمت سوم کابالا در مستند فرقه‌های سری به میان آمد، ظهور پیامبران
دروغین در امپراطوری عثمانی بود. یکی از آنها مرد یهودی نادرستکاری بود که برای
توبه به اورشلیم پناه برده و مطالب کابالا را شعروار در کوچه‌های اورشلیم زمزمه می‌کرده
است. فرد عالمی از بزرگان یهود از او پشتیبانی کرده ادعای نبوت را در او موجب می‌شود.
با بقیه داستان کاری ندارم.

سال ۸۶ کسی در وبلاگش مدعی شد که:
« … ناگفته نماند که محمد فردی خوش
چهره و خوش صحبت و بسیار باهوش بود ولی بی سواد
، در مسیر
رفت و برگشت غار حرا با چوبانی آشنا شد. چوپان پیر که تمام عمرش را صرف یاد گرفتن
سرگذشت گذشتگان کرده بود و از انجای که محمد را فردی باهوش و خوش صحبت یافته بود
دانسته های خویش را با نثر مسجع ( داستانی که با آهنگ خوانده شود ) بر محمد اموخت
و دلیل این کارش نیز آرزوی بود که بر پیامبر کردن خود داشت و وقتی محمد را دید
فهمید که محمد از پس این کار بر میاد؛ محمد نیز در مکه بانگ برداشت که در غار حرا
معجره شده و از طرف خدا قرانی نازل گردیده، نثر مسجع را بر پا برهنه گان خواند و
از انجای که هر کس دل پا برهنه را بدست بیاورد هر کاری می تواند بکند خود را
پیامبر خدا خواند … » (+)

همان موقع
جوابشان را دادم (+) و البته قرار بود از سفر که برگشتند جواب دندان‌شکنی با مستندات
مکتوب ارائه کنند که ابن‌السبیل شدند. و البته وبلاگشان هم. [اگر نظرات خالی است چون مطلب متعلق به وبلاگ پرشین‌بلاگی است که به بلاگفا انتقال داده‌ام.]


باء: کسی
نیست به مادر جان ما بگوید این همه پسر؟ که نتیجه‌اش بشود این همه نوه که چشم‌شان
به دست این عمه است و مخلوقاتش! به خدا!


تاء: من
شدیداً از دخترعموی خوبم در برنامه ماه عسل دیشب سپاسگذارم که توانست به زیبایی
حرف‌هایی بزند که مطمئن هستم بیماران سرطانی کلّه‌اش را نخواهند کند که چرا گفتی
بیماری‌ات دوستِ تو است و اصلاً چرا با اینکه شریک و نیمه‌ی گمشده‌ات را یافته
بودی گفتی سرطان دارم؟ ـ تز جدید بیماران ام‌اسی برای نیمه‌ی گمشده‌اشان این است
که چون فعلاً ام‌اس دغدغه‌ی شخصی‌شان نیست [ شما بخوانید خاموش است] به فلانی نمی‌گوییم
که دغدغه‌اش بشود. بعد در زندگی مشترک اگر گندش درآمد، دنده‌ش نرم چون نیمه‌ی دوم
ماست باید بسوزد و بسازد! گور بابای صداقت هم! ـ خلاصه دخترعمو جان [تمام جعفری‌ها
با هم دخترعمو پسرعمو هستند] ممنون که گفتی. من با اینکه خوب از عهده‌ی نوشتن برمی‌آیم
ولی در مقال کم می‌آورم. خوشبخت باشی.

یا مهمان
دوم که گفت ویلچیرش را دوست دارد. من سال ۹۰ که این را در مورد عصایم گفتم شانس
آوردم که شهید نشدم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.