با خدا
باید در شبی خیس بعد از باران اول شبی صحبت کرد. خنک باشد و مرطوب. بدخواب باشی از
درد و قلبت هم تیر بکشد. بلند شوی بروی توی حیاط، بغل ناودان بایستی و نگاه کنی
بالای سرت. ستارهای که میلیونها سال پیش مُرده است سوسو بزند و تو گریه کنی،
بگویی خدا جانم.
کامشین
خواب دیده است. من حالم خوش نیست کامشین. گاهی از خودم میپرسم سود این همه عشق چیست
که به خدا دارم؟ که در فشارندگی درد و اندوه بخواهم بغلش کنم حتی. بوسه بر پیشانیاش
بگذارم. که احسن است در عاشق کُشی؟ و بدبختی این عشق شعار نباشد. نتوانی حتی
یواشکی در گوشی به خودت بگویی خیالت جمع!
جواب MRI خوب نیست.
یعنی خبر از حادثهای میدهد که در یک سال گذشته بر من رفته است. منی که خیال میکردم
بهار ۸۸ بدترین عود را داشتم، عود سنگینتری را در بیخبری و فشارندگی درد و اندوه
از سر گذراندهام. به آن همه اضطراب فکر میکنم. به درد. و به اینکه کاش نیمه شبی
که بیحواس از خواب بیدار میشوم، توی خانهی پدری باشم. با همان بوی ظریفی که ریههایم
را منبسط میکند. بوی مادر. آرام بخزم توی
حیاط. بغل ناودان که قطره قطره باران را میچکاند روی کاشیهای فرسودهی حیاط. سرم
را بلند کنم سمت آسمان. بگویم خدا جانم.
صدای اذان صبح میپیچد توی صدای تلق تولوق کولر داغان
همسایهی کوچه پشتی. چشمهایم را میبندم.
_____________________________
* تمام صبح را با پشیمانی گریستم …