اول اینکه آن اوایلی که رفتیم این کلینیکnفیزیوتراپی، یک آقایی با همسر و دختر کوچولویشان میآمدند. خانم میرفت جیم و مردnگاهی در سالن انتظار و گاهی در سالن جیم بود. امیر میگفت سوسن تا مرا میبیند میگویدnببین! هر کسی بود زنش را طلاق میداد! امیر بدش میآمد و میگفت سرم را میاندازمnپایین و با موبایل سرم را گرم میکنم تا زر نزند.
دوم اینکه اینnاواخر هم دختری همراه پدر و مادرش میآید فیزیوتراپی که عمل جراحی روی ستون فقراتشnانجام داده است. شاید اسکولیوز. به هر حال. این ما را شناخت و سر صحبت را باز کرد، گفت میتواند راه برود ولی اینجاnاصرار دارند راه نرود فعلاً. بعد این وسط هر باری که ما با هم توی جیم بودیم کارnپدر و مادرش زل زدن به من و امیر بود. زل زدنِ پُرحسرتِ آزارنده. امروز پدرش کهnبیرون ساختمان داشت با تلفن صحبت میکرد ما را دید که توی کابین آخری با پنجرهیnسرتاسری رو به حیاط فیزیوتراپی میشوم دید [حتی خم شد که دقیقتر ببیند!]. بعدnآمده بود ببیند آنجا چه خبر است در حالیکه ورود همراه به آنجا به جز مواردی مثل منnقدغن است. یک جور کنجکاوی عجیبی دارد که ببیند من چه ورزشی انجام میدهم بعدnدرخواست میکند دخترش هم انجام بدهد. حالا یحتمل از بعد از عید بخواهد دخترش همnکافو ببندد. الغرض که زل زدنهایش آزارنده است. حسرت توش هست. من الان فقط دستnراست فعال دارم و حتی وقتی با پوشیدن کافو میایستم از پشت به لبهی تخت تکیهnدارم. ولی دختر ایشان دستهای قوی دارد و به گفتهی خوش راحت راه میرود. نمیدانمnاین حسرت برای چیست؟
الغرض که امروزnخانمی در را نگاه داشت تا ما وارد شویم. دقایقی بعد که توی کابین بودیم آمد و درnحالی که شوق نمیگذاشت راحت صحبت کند گفت که ماجرای ازواج ما را قبلاً دخترش ازnدوستی به نام فائزه زارعپور، زارعدار یا یک همچین چیزی شنیده بوده و بعد که ماnرا در تلویزیون دیده بوده شناخته بوده. آمده بود که ما به یک مرکز گیاهخواری گیاهدرمانیnمیرویم که یک آقایی که اماس داشتن بعد از ۹ ماه توانایی راه رفتنش را با رژیمnگیاهی به دست آورده و … ایشان یک کیفستی محتوی دو جلد کتاب و سیدی منتشرهیnاین مرکز را به عنوان هدیه برای من آورده بود. من خانم فائزه را به جا نیاوردم.nدخترشان را هم متأسفانه ندیدم اما بی اندازه شرمندهی لطف بزرگشان شدم. امیدوارمnتنشان همیشه سلامت و طبعشان بلند باشد. آمین.
n