چند وقت است که ننوشتم؟ دو ماه؟ بیشتر؟ اینجا شاید اما در ذهنِ آشفتهام نوشتهام. هر روز و هر روز هر چند ساعت یکبار. و همان هر چند ساعت یکبار سر زدهام که ببینم کسی کامنتی ننوشته است.
در ذهنِ پر آشوبم بی هیچ آرامشی، با تمام مخاطبهای آشنا و غریبه به سخن نشستهام. همانطور که میدوختهام عقدهها گشودهام و درد دلها کردهام. دستِ گرم رفیقی را فشردهام و از شانهی سردی برخاستهام. زخمها در خلوت، در تاریک و روشن غربت طوری دیگرند. سوزشان و دردشان و خونشان و حتی التیامشان جور دیگری است. در غربت که تنهایی حاکم بر روزگارت میشود، میلِ بقا، تنها همتِ ناخودآگاهیست که زیر بغلت را گرفته است. آگاهی اما کاری برایت نمیکند. آگاهی موزیانه خودش را عقب میکشد. جز مواقعی که بخواهد الم و اندوهت را لبریز کند سراغت نمیآید. ناخوداگاه نفس میکشی. شکار میکنی. تنت را میپوشانی. در تاریک روشنِ غربت غاری برای خودت دست و پا میکنی و روی دیوارهایش آرام آرام حک میشوی. آدمها با هر یادآوری محوتر میشوند و روزی میرسد که کسی را، نامی را، نگاهی را به خاطر نمیآوری. روزی میرسد که کنار آتش کوچکی میان غارت مچاله میشوی و …
چه میگویم؟
ننوشتنِ اجباری، روزهایی پُردلهره و پُردغدغه برایم داشت. ننوشتن، خیال مرا میفرساید. خیال من، هنوز ناخودآگاه از غارها بیزار است. دوست دارد برود زیر سایه درختی دراز بکشد و سرمای مرطوب خاک بخزد لای سلولهایش. آن حجم نازک و لطیف نسیمی که فقط در ارتفاع ده بیست سانتی زمین میوزد را حس کند. نور خورشید از لابلای برگهای درخت بپاشد توی چشمهایش و خواب آهسته در برش بگیرد. خیال من ناخوداگاه مرا روی آب نگاه میدارد. میکشاند تا لب ساحل. تا لب امن ساحل. همینطوری بود که حالا هنوز دارم مینویسم.
نوشتن را از این به بعد در خانهی جدیدم ادامه خواهم داد. آنجا احساس امنیت نمیکنم. اینبار لطف خدا بود که فقط یکسال از آرشیو نوشتههایم نابود شد. بار دیگر چه؟ حالا بعد از مدتها به حرف امیر گوش دادم و بار کشیدم به غار دیگری. غار امنتری. کنار آتش کوچکی که با سایههای روی دیوار فیلسوف شوم.
سلام.
مبارک باشد خانوووم
خیلی دلتنگت بودم ها
قربانت
مبارکه سوسن جانم :*
ممنون عزیزم
سلام سوسن جان خانه جدید مبارک(از غار ک گفتی خوشم نیومد)
من قبلا به یه اسم دیگه برات کامنت میذاشتم اما یجورایی بقول تو منم احساس امنیت نمیکنم( آخه اون اسم ، اسم واقعیم بود)و اینم بگم ک اغلب خاموش بودم
راستی اونروزا ک تو کامنت های خیالی رو میخودی من یه خواننده وفادارت بودم و هر روز میومدم بهت سر میزدم و برای آرامش خودم نوشته های قدیمیتو میخوندم
امروزم داشتم ب یه آدم افسرده روحیه میدادم و چون خودم چیزی در چنته ندارم ک کسی با دیدنم روحیه بگیره از شما مثال زدم و گفتم آدم ها با ذهن و روحشه ک بزرگ میشه و این سختیهان ک روح و ذهنو بزرگ میکنن بعدشم بعنوان یه نمونه عملی شما رو مثال زدم و بنظرم حرفام تا حدی اثرگذار شد
برای همین میگم آشیانه ی شما شایسته ی نام غار نیست خیلی والاتر ازین حرفاس
خیلی لطف دارید دوست عزیز.