پدیدهی غریبی است!
انگار که همینها نیستند که چهار دست و پا دنبال مناصبشان میدویدند. انگار که جزئی از پلیدیهای این وطن نیستند.انگار که اینها مسبب این همه فجایع و بدبختیهای این وطن نبودهاند…
به سی مصطفی سلام میکنم. بعد از آن روز که برای خرید یک تابلو به سراغم آمد و من به او نفروختم … وزیر شده است.
پس پیشبینیهای سی شریف درست بوده و او روی اسب برنده شرطبندی کرده بود…
به تعارف از او میپرسم:
ــ حالت چطور است سی مصطفی؟
بدون مقدمه شروع به شکایت میکند:
ــ توی مشکلات غرق شدهایم… حواست جمع باشد…!
همان موقع تصادفی گفتهای از «دوگُل» به ذهنم آمد: «وزیر حق ندارد شکایت کند…هیچکس مجبورش نکرده وزیر شود!»
اما آن را پیش خودم نگه میدارم و فقط میگویم:
ــ بله… حواسم جمع است…
آری، حواسم بود به آن همه مبالغ هنگفتی که برای تمدید خدمات یکی از شرکتهای بزرگ ملی در کانادا تقاضا کرده بود. اما خجالت کشیدم به او بگویم، چون میدانستم آنانی که پیش از او در این پست بودهاند… بهتر از او کار نکردهاند.
به گوش دادن به شکوههایش، بسنده کردم، طوری گله میکرد که دل هر هموطن دیگر را میسوزاند.
حسّان مشغول صحبت با دوستی قدیمی بود… یک استاد زبان عربی… پیش از آنکه یکباره، در یکی از کشورهای عربی سفیر شود!
چگونه این اتفاق افتاد؟
میگفتند این یک نوع ادای دین بوده… موضوع «ارث» و دوستی قدیمی آن استاد با یکی از شخصیتها و… صرفاً یک «مسأله دیپلماسی» نبوده!
مثل «سی حسین» که خوب میشناسمش و زمانی که من مدیریت نشر را داشتم، مدیر یکی از موسسات فرهنگی بود، اما ناگهان، یکشبه، به عنوان سفیر در یک کشور خارجی منصوب شد… بعد از آنکه بوی گند کارهایش در داخل همه جا پخش شده بود، مجبور شدند ظرف چند ماه جمع و جورش کنند و با کلی تشریفات دیپلماتیک زیر پرچم الجزایر او را به خارج از کشور بفرستند!
… بعدها بر سر اختلاس و بازی با اموال دولت در خارج از کشور، به داخل احضارش کردند، تا بدون سر و صدا به کار جزبی خود بازگردد…اما اینبار بر یک کرسی جانبی.
همیشه در چنین مواردی… یک سطل زبالهی محترمانهای وجود دارد!
احلام مستغانمی/ خاطرات تن/ رضا عامری/انتشاران افراز/صص. ۳۵۲-۳۵۳