اضطرابِ زیستن

آه که خودِ تن مادّی که پیوسته بیشتر با ما بیگانه است، با هر آن چیز والا که جان درک می‌کند مخالفت می‌ورزد؛ آنگاه که ما به نعمتهای این جهان دست می‌یابیم، هر چه را که ارزش بیشتری دارد دروغ و افسانه می‌شماریم. عواطف شریفی که به ما زندگی می‌بخشند، زیر احساسات خاکی خفه می‌گردند و نزار می‌شوند.

نیروی تخیّل که، سرشار از امید، در بیباکی پرواز خویش خواسته است در جاودانگی گسترش یابد، همین‌که ببیند هر آنچه از بهروزی که آرزو می‌کرده است در غرقاب زمان محو می‌گردد، به جولان در فضایی خُرد رضا می‌دهد. اضطراب می‌آید و در ژرفای قلب‌مان جا می‌گیرد و دردهای نهفته در آن پدید می‌آورد، مدام دست و پا می‌زند و شادی و آرامش را در آن نابود می‌کند؛ همیشه هم نقابهای تازه به تازه به چهره می‌آراید؛ گاه اندیشه یک خانه و یک باغچه است، و گاه یک زن، یک بچه؛ و آن باز آتش است، آب است، خنجر است، زهر است!… ما برای چیزهایی که به سرمان نخواهد آمد بر خود می‌لرزیم، و پیوسته بر همه چیزهایی که از دست نداده‌ایم اشک می‌ریزیم!

 

یوهان ولفگانگ فون گوته/ فاوست/ ترجمه م.ا.به‌آذین/ ص.۲۲/ انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵

یک دیدگاه روی “اضطرابِ زیستن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.