روی زمین زیر پای دلبر خانم دراز میکشم. گریهام میگیرد یکهو. نگاهم میکند. میگویم آخ دلبر خانم حستهام. خیلی خستهام. اگر میشد یک جوری تمامش کرد خوب بود. نگاهم میکند. میگویم چیزی که شدهام, جز رنج و اندوه برای خودم, امیر و مادرم نیست. عجز زشتترین صورت زندگیاست. ناتوانی رنگ سیاهی است که قدرت همپوشانیاش بالاست. من زیر این سیاهی چه کنم؟ دلبر خانم بلند میشود میآید کنارم مینشیند. میگویم ببین من حتی این بلند شدن و رفتن و نشستن کنار کسی را هم نمیتوانم انجام بدهم. مستأصل تماشایم میکند. میکوید میدانی در این یکسالی که با هم داریم زندگی میکنیم چقدر بهتر شدهای؟ میدانی هر کاری که اراده کردهای را انجام دادهای؟ نمیگویم سخت نبوده, گاهی یکسال تمام طول کشیده است تا تو حرکتی را انجام بدهی. اما, شده. توانستی. حالا گریه میکنی که چه که بلند شوم بیایم کنارت بنشینم؟
فکر میکنم این هم یاد گرفته چطور دلداریام بدهد. لابد هورمونی چیزی برای همین مورد همدردی در انسانها ترشح میشود وقتی با کسی مثل من همخانه میشوند. میگویم یک سال تمام طول کشیده تا یاد بگیرم خودم بروم دستشویی. میگوید دیدی؟ میگویم ولی هنوز هم کامل یاد نگرفتهام. میگوید کم کاری نیست سوسن. از زیر پرده اشکی که دارد خشک میشود نگاهش میکنم. میگویم به هر حال خستهام. خستگی را نمیشود با این خیالات در کرد. نه حتی با خواب زیاد و بیمارگونهی این روزهام. میگویم تصور کن اگر من الان سر پا بودم چه میکردم؟ الان سر کار میرفتم. کاری که عاشقش بودم. کنار مادرم بودم.. ناگهان تصور نمیکنم. حس میکنم یک خلئی, یک فقدانی عمیقتر مانع خیالاتم میشود. دستم را میگیرد و میگوید خوب؟ میگویم نمیشد با امیر بودم سر پا هم بودم؟