مادر یکهو گفت کاغذ اون زمینی که خریدیم برای من نیست. تنها زمین به نام مادرم یک قطعه قبر است کنار پدر. سمت چپش. سمت قلبش. سلام مارتی. گفتم توی همان سبدت است که آماده کردی. قلبم با گفتنش تیر هم کشید و بغضم رو خوردم. که چی؟ مادرم توی کمد لباسهایش سبد کرم رنگ نویی گذاشته است که داخلش کفن و یمانی و خاک کربلا و وصیتش و کاغذ خرید قبرش را گذاشته با یک سری چیزهای دیگر. مثل آب زمزم حتی. به عروسش هم سپرده. به دخترهاش هم احتمالا. من نمیدانستم. امسال قبل عید که داشتم به سر و وضع کمد و هال و اتاقش میرسیدم دیدمش. به خیالم باز سهوی کرده بود و اثاث آشپزخانه رو گذاشته تو کمد لباس. بازش که کردم دلم تپید. چقدر آشنا بود همه چیز. کفن رو خودم تو سفر قم خریده بودم واسه جفتشون. یمانی رو با هم از مکه گرفتیم. دستی کشیدم بهشان. کاغذها رو مرتب گذاشته توی پوشه طلقی دکمهدار. باسلیقه.
این بود که یادم بود کاغذش کجاست.
من سبد ندارم. کفن و یمانی و خاک کربلام تهِ بقچه صورتی بزرگه است. مطمئنم امیر سرسری گوش داده رد شده. اما کاش یادش باشه. مرگ بیخبر میاد.
چه ناتوانم در محاورهای نوشتن
دور از جونتون سوسن بانو
خدا به هر دوتون عمر با عزت بده. حیف خانم با این قدرت روح و کلمه و هنر…
شتری است که در خانه همه میخوابد و اینها :-**