وقتی بچه بودم و پسرها با هم بازی میکردند و مادر نمیگذاشت بروم کوچه بازی کنم مینشستم کنار مادر و همانطور که داشت میدوخت و میپخت و میشست خاطره تعریف میکرد برایم. از بچگی خودش و مرگ پدرش و دربهدری مادرش و ازدواجش و عمه و مادربزرگم و… ماجرای زاییدن یک یک خواهر برادرهایم. همان وقت بود که گفت چطور شد که وقتی دیگر نمیخواست بچه دار شود متوجه موردی در داداش کوچیکه میشود و دکتر میگوید بیخیال شود و اینطوری میشود که من را باردار میشود.
تمام دوران کودکی من رفت زیر سایه سنگین و مبهم این داستان. وقت بازی و شیطنتم پر شد از واژه واژهاش. حال مادرم. زندگی که بعد از تولدم به کل به هم میریزد. گوشه، امن شد و غم صورتم را کدر کرد. تمام کودکیام و دخترهایی که راهم ندادند توی بازی و معلمی که نگاهم نکرد و شکلاتهایی که نخوردم و لباسهایی که نداشتم و دفترها و مدادهایی که حسرتشان را خوردم کوچههای تنگ آسمان خاکستری و کلاسهای شلوغ و کتابهای مهربان… کتابهای عزیز.
مادرم مهربان نبود؟ از هر مادری مهربانتر. مثل هر مادری. اما، همیشه خیال میکردم من که نیستم مثلا حتی رفتهام دستشویی درست در همان فاصله همان فاصله ایستادن و نشستن و ایستادن سراسیمه مادرم جوان و زیبا و خوشبخت میشود. فکر میکردم هر رنجی که میبرد برای این است که من نباید میآمدم. خیالش راحتتر بود و وقتی که تصادف کرد هم راحتتر میمُرد لابد. اما به خاطر من زنده ماند چه زنده ماندنی.
تمام اندوه کودکی سُرید توی نوجوانیام. جوانیام. داستان لقاحی که نباید جنینی که نباید نوزادی که نباید من بودم. اگر بودم برای حفظ سلامتی برادر کوچیکه بود. خطر را از بیخ گوشش پرانده بودم. داستان سایهای شد روی تمام روابطم. بیکه بدانم، دنبال خودم میکشاندمش هر جا که میرفتم نزدیک هر کسی که میشدم و هر رابطهای که میخواستم شکل بگیرد. هر قهری و آشتی و پیوند و گسستی و رجوعی و آنهمه اصرارم برای نگهداشتن کسانی که خواسته بودم باشند و نمیخواستند بمانند. «همیشه من اول سلام میکنم.» آآآخخخ…
همهاش پنج شش سالم بود و مادر داشت برای سرگرم کردن دختر تهتغاریاش تعریف میکرد و آخرش میرسید به شب حکومت نظامی و لیلان خانم. دخترکش با دهان باز و خشک از اندوهش سعی میکرد سر پارچه را که با شتاب از زیر سوزن چرخ خیاطی بیرون میزد بگیرد و بکشد. که قلب کوچولویش تیر میکشید. قلب کوچولویش تیر کشید… سالهای سال.