•خبر حتی کوتاه هم نبود، اینکه احسان شکوهی، دوست اماسی که توانسته بود از روی ویلچیر بلند شود – تمام آنچه برای توصیفش کافی است – از پیش ما رفته است. چرا؟ به خاطر سرماخوردگی. چه بهانههای ساده و دمدستی و دور از ذهنی وجود دارد برای رفتن، درگذشتن.
حالا بعد از نماز صبح احسان هم در صلواتهای دسته رفقایم مهمان است و نمیدانم من اصلاً مهمان صلواتهای کسی دوستی رفیقی آشنایی خواهم شد؟
•از شهلای وبلاگ الهه مهر بیخبرم. اولین بیمار اماسی فضای مجازی که با معرفی سعید حاتمی با هم دوست شدیم. سپتامبر ۲۰۱۶ آخرین خبر را از مادر و دخترش توی فیسبوک گرفتم که خب، رضایتبخش نبود. نمیدانم حال و روزش را ولی برایش هر روز صبح صلوات میفرستم.
•سوسن بیماری ژنتیکی عضلانی داشت؛ دیستروفی. اولینبار توی سالن تلویزیون خوابگاه دیدمش که روی زمین دراز کشیده بود و بلند شد برود. ازش ترسیدم و شبها کابوس میدیدم. سال آخر رفت و اسمش و موهایش و آن طرز بلند شدنش تا ابد در ذهنم ماندگار شد و بیکه دوست باشیم مهمان صلواتهای سحرگاهم است.
•مهتاب خانم… فقط میدانم حالش خیلی بد بود و تماس نگرفتم و نگرفتم تا دیگر نشد تماس بگیرم و تنها نشانه زنده بودنش آجیلی بود که قبل از چهارشنبهسوری میفرستاد برایم و… پارسال نفرستاد.
•خبر کوتاه یا بلند، رسیده نرسیده جانکاه است. رفتنهای بیبازگشتِ کسانیکه بینشانه یا با نشانه، بییادگاری یا با یادگار، گوشهای از قلب و ذهنت را تا ابد تصرف میکنند و بیکه حواست باشد لابهلای دانههای تسبیح غافلگیرت میکنند که نامشان را به زبان بیاوری. یادشان کنی.
•دیروز که تنها بودم از سر بیکاری با گوشی بیسیم تلفن خانه سرگرم بودم که دیدم چهل پیام دارم. پلیآل زدم و در آتشی افتادم از صدای نفسنفس زدنهای مادر تا صدا زدنهای اسمم. تا صدای همسر داداش بزرگه که میپرسد مادر که قند دارد چطور آبمیوهای ببریم برایش… بیمارستان. و دیگر و تا انتهای پیامها دیگر صدایش نیست. آن صدازدنها تمام شدند، آن نفسنفس زدن… تا همیشه.
•چه بهانههای ساده و دمدستی و دور از ذهنی وجود دارند برای رفتن و درگذشتن. خبرها کوتاه یا به تفصیل جانکاهند، گیرم خبر خودکشی یگانه دختر دکتر کاف، مدیر اسبق بیمارستانمان که خیلی در حقم نامردی کرده بود و سپرده بودمش به خدا.
*از روی اسم کتابی از رضا براهنی به نام آواز کشتگان