چه بیکران ندارمت، چه عاشقانه نیستی

جلوی در خانه پدری ایستاده بودیم و در طاق باز بود. خانم دکتر مانتوی بلند لطیف کرمی لیمویی پوشیده بود و توی زاویه‌ای زیبا ایستاده بود که تا آمدم عکس بگیرم هم گوشی قاطی کرد هم نور رفت و هم خانم دکتر از زاویه مطبوع خارج شد و بعدش عکس هم که گرفتم تار شدند و نچسب. خانم دکتر لباس عوض کرد که برود و به قدری زیبا شد که گفتم من جای پریا و نیکسا بودم و همچین مادر زیبایی داشتم می‌مُردم – فکر کنم همین را گفتم هر چند یادم نیست و نوشتم می‌مُردم چون بعدش خانم دکتر رویش را از من برگرداند و انگار که بخواهد مچم را بگیرد گفت: – «اونی که تو وبلاگت ازش می‌نویسی که زیباتر از منه، چرا نمُردی پس براش؟» من؟ توی خواب طوری قلبم فشرد که از خواب با درد بیدار شدم.

چرا نمُردم پس مارتین؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.