دیروز (شنبه) داشتم برای سه نفر صحبت میکردم از نزدیکان و از هفتهای که دردناک سر کرده بودم و از ساعاتی گفتم که آرزوی مرگ کردم و میگفتم خدایا مرا بکش، مسنترین و نزدیکترین مخاطبم با لحن تمسخرآمیزی گفت هه، خدا چی گفت؟ مکث کوتاهی کردم. اولینبارش نبود ولی هنوز عادت نکردهام. هنوز آدمهایی که درد دیگران را به سخره میگیرند را نفهمیدم. هفده سال با دردی زیستهام که حتی هم-بیماریهایم هرگز درکش نمیکنند [برای همین نمینویسم همدرد. همدرد، مسخره نمیکند.] چه سالهایی که قانوناً از شیفت شب معاف شدم و همکارانی معترض شدند و چه روزهایی که جلوی بولتن پچپچهها سر میگرفت که چرا جعفری اضافهکاری ندارد. چه روزی که آخرین رمقم مرا رساند مطب دکترم و استعلاجی گرفتم و زمزمهها شد که تعمدی است تا جابجا شود. نبخشیدهام؟ نمیدانم. یادش که میافتم جایی در قلبم درد میگیرد. من تمام تلاشم را کردم تا سر پا بمانم، و کاری که عاشقش بودم را حفظ کنم. فهمیدنش انقدر سخت است که گاهی فقط پنج بار در روز دستشویی رفتن و برگشتن و این وسط چندبار خیس کردن شلوار میتواند به درجهای برساندت که خشمگین آرزوی مرگ کنی؟ جایی در قلبم از آن شب درد میکند و آرام نمیگیرد. فهمیدنش انقدر سخت است؟
میخواهم کمی از زندگیام را با شما به اشتراک بگذارم. بدانید وقتی مینویسم «بلند میشم میرم دستشویی» دقیقاً یعنی چی.
اول از همه اینکه تصور کنید بدنتان خشک شده است، کمر و پشت و پاهایتان، تصور کنید علاوه بر این پاهایتان مورمور میشود و مثل دو تا خر چشمآهویی جفتک میاندازند، تصور کنید دست چپتان یکسوم نیرومندی دست راستتان را دارد. و آنقدر خسته هستید حتی بعد از استراحتی طولانی که انگار چسبیدهاید به زمین. لتس گو.
اول از همه باید بچرخم به پهلوی چپ چون فقط عضلات پهلوی راستم و دست راستم قوت دارند. راحت نیست چون چسبیدم به زمین و از طرفی قبل از چرخیدن به چپ، در حالتی که به پشت خوابیدم باید بدنم را در حالتی قرار بدهم که وقتی افتادم به پهلوی چپ، فاصلهام با مبل یا هر وسیلهای که قرار است کمکم کند به حداقل برسد. البته باید در تمام این مدت صبر کنم جفت خرها کارشان را بکنند و رهایم کنند.
حالا پاها آرامنند و جمع شدند و فاصله مطلوب است. دست چپم را اگر سرحال باشد که هیچ اگرنه با دست راست گیر میدهم به پایه نردیکتر مبل و اگر با همین حرکت خرها آرام بودند دست راست را میگذارم روی نشیمن مبل نزدیک دستهی همان پایه. و بالاتنه را میکشم بالا. حین بالا کشیدن دست راست را سریع میاندازم گرد دسته مقابل و باز اگر پاها مرافقت داشتند عمل بالا کشیدن تنه را ادامه میدهم. اگر شیطنتی در پاها جریان دارد در همان حالتی که بالاتنه به دست ناتوان چپ با زاویه باز تکیه دارد باید مکث کنم. اگر توان داشتم بچهها – پاهام- را کنترل میکنم که هیچ اگر نه دوباره دراز میکشم. اگر پاها کنترل شدند با دست راست جمعشان میکنم نزدیک خودم و بعد میروم سراغ دست چپ. دو روش هست: یا دست راست را بگذارم نزدیکش و سنگینی بدن را جایهجا کنم تا دست چپ را بکشم نزدیک تنه یا همانطور که از دسته مقابل گرفتم با چند تکان دست را بکشم جلو و انتخاب هر کدام به حالت رخوت یا قدرت بالاتنهام بسته است. دست چپ که آزاد شد کمی مکث میکنم تا انرژی لازم برای یک تکان دیگر داشته باشم و بروم روی پاهایم. شاید کمی طول بکشد و اگر کسی باشد کنارم بهتر است کمک بگیرم (سلام ظریفه) به محض سوار شدنروی خرهای نازنین وضع بهتر میشود، اسپاسم مثل باد ازشان خارج میشود. بعد باید این پاها را آرام در مسیر پنج شش متری روی زمین بکشم. اگر سریع حرکت کنم اسپاسمم بیشتر میشود و استراحتهایم طولانیتر و تحریک مثانه بیشتر، بنابراین سرعتم را کنترل میکنم. وقتی مسافت بدون خطر طی شد، میرسم جلوی در دستشویی که چهارده سانت از زمین بالاتر است؛ معماری گند بساز بفروشی ایرانی. یکی از آیتمهای انتخاب منزل ما بعد از آسانسور همین است که بالاجبار اینبار چشمپوشی کردیم. حالا بعد از روشن کردن چراغ دستشویی با کمک عصای دلبندم و باز کردن در، باید بدنم را مماس با در قرار بدهم و باسنم را بالا بکشم تا حدی که بشود اندکی روی لبه ورودی قرارش بدهم که باز بسته به نیروی باقیمانده، تلاشم ممکن است یک تا چهار پنج بار طول بکشد و گاهی همان جلوی در کار خرابی صورت میگیرد دیگر :((
وقتی موفق شدم حالا باید دستهایم کمک کنند بنشینم روی لبه و بعد با کمک دستها و تکانهای بالاتنه، پاها را بالا کشیده و از چارچوب رد شده و وارد دستشویی میشوم. اگر کار خرابی صورت گرفته که باید شلوار مبارک را از تن پاهای اسپاستیک خم از زانوی بههم قفل شده با رعایت تمام جنبههای ایمنی در حالیکه به دست چپ تکیه دادم و فقط از دست راست کمک میگیرم در بیاورم و خودم را بشورم، شلوار را آب بکشم و بعد، آخ بعدش با ترس و لرز روی سطح خیس و لیز برگردم و از دستشویی خارج شوم. اگر کسی باشد از او میخواهم برایم شلوار بیاورد اگر تنهایم باید مسیر سه متری تا در اتاق خواب و بعد مسیر شش هفت متری تا دراورهای ته اتاق را بروم و شلوار بردارم و باز شلوار را به تن پاهای اسپاستیک از زانو خم و قفل به هم بپوشانم در حالیکه به شدت خستهام. ترجیحم این است که دراز نکشم چون بلند شدنم در محیطی که دستاویز ندازم غیرممکن است ولی اگر کمک داشته باشم برای بالا کشیدن شلوار دراز میکشم وگرنه یا به کمک تخت روی زانو میایستم و یک دستی شلوار را میکشم بالا یا مسیر یازده متری را برمیگردم تا کنار مبل دراز بکشم و بعد از رفع خستگی و اسپاسم کار را تمام کنم.
حالا تصور کنید این اتفاق در فاصله کم و اورژانسی هفته گذشته و طی دو سه روز وقتی کاملاً تنها هستم رخ بدهد. واقعا مرگ از عسل شیرینتر نیست؟
پ.ن: آخر دلبندم، امیر پیشم باشد که مگر میگذارد این همه رنج بکشم که؟
مصداق این بیتن:
تو که مرهم نهای زخم دلم را نمکپاش دل ریشم چرایی
شما کدام آزاده هستین؟ یک آزادهای بود که یک پا نمکپاش بود زمانی برایم.
من آزاده خاموشی هستم. خیلی سال هست که می خوانمتان. ولی فقط دو سه بار چیزی نوشته ام، بدون نمک 🙂 قلمتان برای من همیشه گیرا بوده و صبر و امیدتان ستودنی.
تشابه اسمی، ببخشید با وبلاگنویس مثلاً همدردی اشتباه گرفتم. ممنون که هستید و ببخشید.
خواهش میکنم
شما نباید تنها بمونی…
سلام. آخه چرا هیچ راهی وجود نداره که بشه زندگی رو برای نازنینی مثل شما آسونتر کرد؟ 🙁
خلق الانسان فی کبد