مانتو سفید راهراه آستین دگمهخورم را تابستان دادم به کسی که لازم داشت. همانطور مانده بود توی کمد. از وقتی خریده بودمش شاید دو یا سه بار نپوشیده بودم. آنهم وقتی مادر برای بار اول بستری شد. خوب نشد ولی چون حالا مدام میبینمش و یاد آن یادداشت میافتم که خانه سبلان شمالی که بودیم نوشتم. از کسی شنیده بودم یا جایی خوانده بودم نشستم آرزویم را روی کاغذی نوشتم و گذاشتم لای کتابی. به امید روزی که محقق شود. بعد قرار بود چلّه که تمام شد و یکهو بلند شدم از جایم، مانتو سفید راهراه آستین دگمهخورم را بپوشم، با شال جدیدم و کفشهای عسلی جیگرم که از چاپارشو اینترنتی خریدم و با کیف چرم مشهدم همرنگ است را بپوشم، بدون اینکه به امیر بگویم تاکسی بگیرم بروم جلوی ادارهاش، زنگ بزنم بهش بگویم بیا بیرون. بیاید و ببیند ایستادهام. گریه بکند. خوشحال بشود. بغلم کند. برویم با هم بیرون ناهار بخوریم. بعد بگویم خداحافظ. سوار تاکسی بشوم بیخبر بروم تبریز و مادر که مرخص شده و توی خانه است را غافلگیر کنم. بمانم پیشش. خدمتش را بکنم. حال او هم خوب بشود، مثل قدیمها مادر دختری زندگی کنیم. بیاینکه کسی دلش برایم بسوزد، که بگوید نکبت. که براندم. من باشم و مادرم و تبریز. جهان. آسمان. زندگی.
هزار جور سناریو میچیدم توی خیالم برای آن روزی که یکهو شفایم میدهد و من خودم خودم را غافلگیر میکنم. اینکه اصلاً بروم امیر را ببینم یا نه، یواشکی بروم فرودگاه. دلم میخواست اگر رفتنی هستم آنطور بروم. شفا بگیرم و بروم اما نشد. حالا هر بار دیدن مانتو، یادم میاندازد و امیدی که ناامید شد و خیالی که بمببب ترکید را خاطرم میآورد. حالا که خیلی پیر شدهام و خسته و زخمهای تازه در تنم سر باز کردند، این ضرب مکرر تلخکامیام را مکدر میکند. خیلی خستهام. جانی نمانده دیگر. بیجانم از بس مردهام.
*عاشق اصفهانی