در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم*

 

دیماه سال هشتاد و هفت، به ریاست بیمارستان نامه دادم که دیگر نمی‌توانم بخش درمان کار کنم. بماند چه‌ها آوردند به سرم اما دردناک‌تر واکنش همکاران بود که وقتی بالاخره اردیبهشت هشتاد و هشت انرژی‌ام تمام شد و رفتم استعلاجی، گفته بودند خودش را به تمارض زده که میخش را بکوبد. به ظریفه گفتم یکی که راننده کارکشته باشد، از یک قیژ، یک تقه نابه‌جای ماشینش می‌فهمد چیزی درست کار نمی‌کند، وقتی نامه دادم تقه‌ام صدا داده بود، به زور خودم را رساندم به اردیبهشت. کسی ندید چطور خالی شدم.

الآن هم کسی خالی شدنم را نمی‌بیند. زوری که می‌زنم را نمی‌بیند. به گمانم چیزی به خالی شدنم نمانده است.

با خودم فکر می‌کردم چرا نسبت به دو سال قبل، همین یک سال قبل این‌همهبدتر شدم، دیدم از بس تنها بودنم زیاد شده، از بس خودم همه کارم را خودم کردم، از بس بی‌تکیه بودم این‌طور خسته‌ام. اینطور درد می‌کشم. اینطور صورتم خیس عرق و اشک می‌شود. می‌ترسم. خفگی بهم دست می‌دهد. اینطور مرگ شیرین‌تر از عسل می‌شود برایم. کمرم شکسته است، شکسته‌تر از قلبم. تنهایی کمرشکن است.

 

 

*فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم 

که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم

صائب تبریزی

 

 

یک دیدگاه روی “در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم*

  1. سوسن عزیز نوشته هایت را دنبال می کنم و رنجهایت را می بینم، دوست عزیزی (دکتری مهربان و حاذق در زمینه ی کارخودش) می گفت: خدا بسته به توان افراد به آنها سختی می ده و وقتی که تونست به اون غلبه کنه و رنج کشید، سختی دیگری جلوی پاش قرار میده(سخت تر از قبل)، چون نشون داده توانش رو داره، ولی به نظر من هر کسی لیاقت اینو نداره و خدا با هر کسی این کار را نمی کنه، همیشه فکر می کنم تو بسیار با لیاقتی پیش خدا.
    (هر چند تو این دوره ی غرق شده تا خرخره در مادیات، این حرفها خریدار نداره ولی من همیشه از شنیدن حرفهای معنوی به وجد میام)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.