حالم خوب نیست. چند روزی هست که دیگر خوب نیستم. حالِ خوب من بستگی کاملی دارد با وضعیتِ پاهایم. وقتی حالِ پاهایم خوب نباشد، من هم داغانم. داغانم یعنی حالِ هیچ کاری و هیچ تفریحی را حتی ندارم. فقط دراز میکشم و کتاب میخوانم و موسیقی گوش میدهم و شاید فیلمی تماشا کنم. مثل همان…Continue reading خورشید رو روشن کن*
برچسب: سروناز
خوابِ بد!
خوب حقیقت این است که خوابِ بد دیدهایم. یعنی هم من، و هم آقامون. البته من برای آقامون تعریف نکردم چون آنطور که پریشان از خواب بیدار شد و گریه کرد دلم تاب نیاورد بگویم که من هم خوابِ همچین خوبی ندیدم. مادرم همیشه میگوید که خوابِ بد اگر دیدی، برای آب تعریف کن، برای…Continue reading خوابِ بد!
سهشنبه!*
مادر پیر داشتن، یعنی هر چه بگویی مادر جان من خانهام خیلی کوچک است، جا ندارم به خدا، باز هم هر بار که کسی عزم آمدن میکند اینطرفها، کلی لوازم منزل و ترشیجات و حبوبات و زیرو و غیره میبندد به ریششان تا برایم بیاورند. وقتی هم اعتراض میکنم میگوید مادر به دردت میخورد. دلم…Continue reading سهشنبه!*
سرانجام …
دنیای عجیب و غریبی است. میدانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسمهاشان را شنیده بودی و متنهاشان را خوانده بودی و یواشکی عکسهاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، میتواند برچسب پروندهای بشود در سازماندهیی پیچیدهی خاطرات در سلولهای مغزت، خاطرهای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانهای…Continue reading سرانجام …
خانهی کوچک خوشبختیی «ما»
اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگیی متأهلی و بشور و بساب و بیخیال وبلاگنویسی شده باشم. تا دلاتان بخواهد شلوغ شدهام و درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم…Continue reading خانهی کوچک خوشبختیی «ما»
از تئاتر شهر تا تلهفیلم تباهی
روسریاش را کجکی بسته بود. صورتاش کثیف بود مثل تمام هم سن و سالهایش که یک کیف کمری بستهاند و یکی یک کدامشان بستهای چسب زخم و یا فال حافظ در یک دست و یک قناری توی مشت دیگرش یا هم مثل خودش بستههای کوچولوی دستمال کاغذی همراهشان است. مانتوی کوتاه صورتی پوشیده است. تن…Continue reading از تئاتر شهر تا تلهفیلم تباهی
لحظههای بی تو بودن، میگذره، اما به سختی …
۱. اصلاً ماندهام که چرا باید یک ساعت دیرتر میرسیدم میان بازوانت که نگران شده باشی و کلافه و یک ساعت زودتر از آغوشت جدا میشدم که دلتنگ بودی و دلگیر*؟ ۲. ماندهام که چرا نشد غرق شوم در طعم نگاههایت که از باران زلالترند و درخشانتر؟ یا چنان عادت کردم به صبحهای با تو…Continue reading لحظههای بی تو بودن، میگذره، اما به سختی …