از نوعی دیگر – ۷

و خدا را سنگسار می کنند این عابدان سجاده خور!!!…

 می سوزاندم شنهای رونده که می دویدم تا شاید برسم به حنجـــــــــــــــــره ای که فریاد می زد و هنوز بر جا بود و هنوز زخمه ها می نواختند سازهای عظیم خدا را بر زمین که آن بالا ایستاده بود، بالای همه من ها که این است قربانی من!
پایم که نمی خواستم بسوزند و مدام می دویدم که انگار نمی رسیدم و او را می خواندند که شاید شاید…و او هنوز به صورت او نگران خیره بود که هنوز حلقوم شکافته را بر بازو تکیه داشت و می هراسید از آنکه هنوز نمی دانست…

چکاچک صدای می آمد و مردان بر مرکبان می زدند و نعره آمیخته بود به شیهه و طبل ها که هنوز هم توخالی نواخته می شوند و هنوز هم!
سیاهان و سفیدان و سرخ… می ریخت روی خاکی که سالها تشنه بود و هنوز هم تشنه تر!!! هر که می افتاد می مکیدش تا بوی عفن که صحــــــــــــرا را آکنده بود و خاکی که این بار با خون می آمیخت تا خدایی از نو ساخته گردد که به دم دمیدن خورشید رنگ  سرخش دیدگان را افسون کند و خدایی آفــــــــریده شد!
و خدای جدید که می آفریدند تا زر بزاید و عجیب زاینده ای بود و هنوزم هست!‌
و بندگان عابدی که خون می خورند…‌

او را که آب نمی بست می بستند به غلی که از زر بود!و زنجیری که می کشیدش تا سر رودی که لبان تشنه بر می خاست تا تیر آگینش کنند که عجب دلربایی است این خدای زاینده!!!…و خون می نوشیدند به سلامتی خون!…و می گویند خون بر شمشیر پیروز بود!
حالا کدام خون؟؟؟
می دانستند و او هنوز می دانست که اینان زادگان هماننــــــــــد که سیب می بوسد!چه بخواهند چه نخواهند این تخت که هرگز نمی نشینند می خواندتشان و اینها آقاتر از آنند که پاسخ ندهند به زمزمه ای که از فریاد هل من ینصرش رساتر بود و هنوزم!‌


مســـــــــــــجد می ساختند تا سرش که بر آن نهند و عبادت خدای زایا کنند که از خدای عقیم چیزی نبود این مرد که حالا در میانش گرفته چونان کفتاران دم به زیر شکم کشی گاهی!!!‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.