حتی مارتین! حتی مارتین!

 «بارها دیده بودمش…او همراه عده ای کودک مؤنث اتاق خواب پهلویی را در تصرف داشت،ساعتها بی آنکه به کلبه های مکرر دخترکان بی درد که لامپ روشنشان از پشت تیغه ای از آجر و رنگ و سنگ هم پیدا بود توجهی کند جلوی بوم عظیمی به عبادت می نشست…رنگ متفاوت موهایش با رنگ دلنشین لباسهای پاکیزه اش در می آمیخت و فرشته مذکری می آفرید!من نمی گفتم،گفته می شد!…»

***
تابستان سال ۷۲ بود…تابستانی به همان گرمای دلکشی که از خانه بیرونت می کشد و به خانه می کشاندت…همان گرمای دلانگیزی که اعصابت را تیلیت می کند،مثل همان گرمایی که وادارم کرد برای آموختن آنچه می دانستم راهی خانه هنری شوم که برایم نعمت عالی تری ارمغان آورد…

***
یک ساختمان قدیمی مسکونی بود که کرده بودندش مدرسه هنر…به نام«کوثر»،در طبقه دوم که دورادور دیوارهایش انباشته بود از تابلوهای رنگ روغن،سه کلاس مشق بود و سالنی البته در میان،زود بود که سامانش بدهند طبق روال کارهای اداری ایران زمین…جایی که برای آشپزی بانوی منزل ساخته شده بود دفتر مدیره شده بود و اتاقهای خواب هم البته کلاسهای مشق!توی حیاط خلوتش استخر عمیقی بود که انباشته بود از زباله های شاعرانه درختان هرس نشده باغی در مجاورت.

***
ما در منتها علیه غربی عمارت دلپذیر اتاق خوابی را اشغال فرموده بودیم،با دخترکان سر زنده ای که پول تو جیبی هایشان هوار می کشید و برای رنگی نشدن لطافت لیدی وارشان حتی می ترسیدند مداد طراحی را میان انگشتان مبارک جابجا کنند…»

***
باز هم کشیده شدم به میدان نبردی که سخت رنجورم می کرد،میان دختران خوشبخت!!!
راستش را بخواهی گاهی که به خودم فکر می کنم از خودم عق م می گیرد…این دختر عبوس و مغرور و غیر قابل تحمل…من بودم!…اما اینبار فرق می کرد،اینجا همه دوست داشتند با من باشند…با من حرف بزنند…و عجیب اینکه من حتی لبخند می زدم…لبخند!

***
باورم نمی شد!چیزی بود که این همه هیولا ناگهان مهربان شده بودند…پشت صورتکهایشان جستجو می کردم…لبخندم را تقدیمشان می کردم تا حماقت هایشان را رو کنند و می کردند!این جماعت ابله عجیب آماده اند برای خریت!…حالا قاطی دخترهای خوشبخت می رفتم توی کلاسهای دیگر سرک می کشیدم…حتی برای خوردن آب خنک رفتم تا توی دفتر مدیره!!!می تونستم برای درست کردن مقنعه ام برم توی دستشویی…به آیینه نگاه کنم!…من باهاشون راه می رفتم…حرف می زدم و آنها گوش می کردند…عجیب تأیید هم می کردند…من حرف می زدم و اون همه کله های پوک تأییدم می کردند!

***
چیزی بود…می دانی؟یه چیزی بود که نمی تونستم تحملش کنم…سعی می کردم ازش فرار کنم…و اون لجباز تر از من دنبالم می دوید!اینجا به خاطر نقاشی هایم بود که دوستم داشتند!…می دانی چقدر سخت است شریک بودن؟…توی چشمهایشان تأیید موج می زد ولی نه تأیید من…تأیید نقشهای فوق العاده من!قدرت عجیب من در تصویر کردن حالتهای مختلف انسانی بدون استفاده از مدل…من فوق العاده می کشیدم…و این همه عشق مال اونها بود نه من!!!
حتی مارتین…حتی مارتین!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.