پنجه‌های عشقه

«خوب من!
آنقدر به تنهایی با درد درآویختم تا او بر من چیره گشت!و یکشنبه گذشته درست روزی که اولین روز ورودم به دانشگاه بود با سوزش سوزن در رگهایم و دردی آکنده در مفاصلم آشنا شدم….درست لحظاتی که همه برای آمدن علی کوچولوی داداش رضا بی تابی می کردند من هم برای رسیدن به تو به دامن خدا چنگ می زدم…

 

چه می توانم بازگویم از تحمل ناشیانه درد مواجی که در هر قدم متحمل می شوم!چه اندوه زاست دردی که پس از نمایشی بس سنگین از آخرین رگه های قدرتم در نشستن های کوتاهم بر من مستولی می شود….دردی که برپایم می دارد…و حسی که در هر حرکتی در من انگیخته می شود که این…آخرین بار است!

 

با هر نفسی می گویم:این آخری است بگذار عمیق تر باشد و کوتاه تر….ولی باز نفسی دیگر بر می آید…با هر قدم می گویم این آخری است بگذار سریع تر باشد و محکم تر …و باز قدمی دیگر برمی خیزید!! »

 

«نمی دانی چه سخت است کنار آمدن با دردی که چون ریشه نهالی…نه!چونان پنجه های عشقه ای در تنم در وجودم در روحم پراکنده می شود…چقدر تلخ است آرمیدن میان بازوان نامهربان مرگی که پذیرایت نمی شود…تو خوب من چگونه الهه مرگ را فراخواندی که در آغوشت کشید؟؟؟…من درمانده ام از این همه تحمل…

 

خیلی خسته شده ام…دیدن خطی که خراب تر می شود…دستی که اطاعتم نمی کند…حس لرزشی که هیچکس نمی بیند…گامهایی که هلاکم می کند،از دست دادن تعادلم…سختی بالا رفتن از پله ها….حضور سرکش بیماری به جنونم می کشد!دستان حریصی که سینه ام را گویی می فشارند….اوف!و هر بار حس پیش روی درد در این تن رنجور….

 

چه کند می نویسد این دست تشنه نوشتن وآخ که درد چه حریصانه مرا در بر می گیرد چونان حرص عاشق بر معشوق و چه عاشق اندوه زایی است این!!!»‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.