همبسترم خاک!

فَبِــأی آلاء ربّکــــما تُکــــذّبان …

امروز نمی دانم چرا اینقدر هوایت کرده بودم … مریم نبود تا به بویش عادت کرده بودی  آرام آرام حالا که پاییز دارد اینقدر راحت درختچه ی بالای سرت را زرد می کند نزار … زار …

نمی دانم امروز عید بود … امروز آن بالا شاید مهمانی بود که صدای قهقهه اشان توی گوشم هوای خلوت آنجا را داشتم و با تو بودن … به آن همه روزی که با تو و بی تو بودم … آن بالا پر بود از صدای بالهای فرشتگانی که می نوشیدند به سلامتی خدا و خدا با لبخندی بر لب به عجزم می نگریست … لبخند خدا را دیده‌ای روی صورت ماه؟ ماه شب چهاردهم؟

خون ریخته بودم به پیراهن عثمانم و از جمل می خواستم کوهی بسازم تا لب سینه تو ایستاده با جامه ای بلند، سپید. من به عصیان تو هر قدم به تکفیرت تکبیر می گفتم و تو همانطور ایستاده تا به ابد به خستگی هایم، چشم دوخته بودی به چشمهای سرخ شده از خون دلم که نمی دانم تو بودی یا نه وقتی با خاکم آمیختی نفرت!

اینجا همه اش خاک خیس بود وقتی سپردیمت به آغوشش، و حالا پر شده بود از سنگهای ایستاده سیاه به حرمت خدای ایستاده … تو به سبک مسیحی ها نمی خواستی سنگ روی سرت ایستاده باشد و نشد و حالا صورت شیرین آن پسرک میان حلقه سرخ و سفید گلهای میخک نشانم شده است میان این همه ازدحام سیاهی … تا برسم به نامت که همه جا با من است و من با تو چه خلوتی دارم پدر!

چقدر اینجا زیاد شده اند مرده ها … زنده ها و آن پسرک رامین نمی دانم می شناسی اش یا نه؟ و این حاجی علی اکبر بینوایی که از وقتی خاکش کرده اند بارها سنگ صورتش را شکسته اند و از نو پیکری تراشیده اند و از نو شکسته اند … همین بالای سر تو، کمی آن طرف تر، مادر می گوید شاید دلشکسته ای دارد و تو پدر دلت از من شکسته بود یا دل من از تو؟؟ … جای آخرین نیش سوزنی که زدم تا زنده ات کنم روی دستت مانده پدر؟ دست راستت بود که لرزیدم و فرار کردم دیدی؟؟؟ دیدی که برگشتم نگاهت کردم؟؟ که افتادم … که فریاد زدم … پدر کاش وقتی بوسیدمت بیدار بودی … کاش وقتی بیدار بودی می بوسیدمت … آخ پدر!

کَیفَ وجدتُ قال لا الـــه الّا من …

من هنوز به ستیز خدایم و هنوز خدا سیب می گذارد توی دامنم هر شب … میان حسرتم … میان دردهایم … میان تاریک روشن درد و بی دردی … و چه لذتی دارد پدر سینه به سینه این خاک فشردن و بوسه بر بوسه هایش آنقدر که یکی گردیم … سنگینی سنگ را احساس کردن … تا ابد در این هم آغوشی مطهر غنودن … فشردن تا بر هم رفتن استخوانهایم … تا بر هم تافتن تن هامان … نمی دانی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.