یادم هست شاید آنروزهای دور که معلمهامان گروهبندیمان میکردند، میشدم سرگروه … نمیتوانستم … نمیخواستم بچهها احساس کنند من بالاترم … که بودم!
مربیام میگفت از سال پایینیها کار بکشید … میگفتم نمیتوانم، دلم نمیخواهد گمان کنند که دارم ازشان بیگاری میکشم … مثل حالا که کادرهای تازهکار را میتپانند توی اتاقهای من و انتظار دارند که کار بکشم ازشان … نمیشود٬ میشود؟
هیچوقت نخواستم مثل یک تودهی متورم در کسی ظاهر شوم … با تودههایی که در من سر برمیآورند مدام … که تیمارشان کنم … آخر پرستارم! … هیچوقت دلم نخواسته کسی گمان کند بیشتر از آنی که هست و باید از او کاری یا چیزی میخواهم … که هرگز حتی از خدا نخواستهام … از تو هم معذرت میخواهم اگر این احساس به تو دست داده است که بیشتر از حد خودم خواستار بودهام کارهایی برایم انجام بدهی!نه!! هیچوقت … به هر ترتیب … برایم قطع کردن داروهایی که حالا تأمین بهایشان خارج از عهدهام شده است آسانتر است تا تحمل این … درماندگی …
متاسفم …