از دورترها …

… می‌نشستم روی لبه‌ی باریک سیمانی حوض، شاید تمام آن سال‌هایی که بایسته یا نبایسته تن‌ها زیستن را آموخته بودم از این ناهمگونی جنس‌ها توی خانه‌ای که عجیب برای همه‌امان جا داشت، تو می‌گفتی کسی جای کسی را تنگ نمی‌کند. می‌گفتم پس این همه؟ می‌گفتی وقتی غرور آن‌قدر در تو خانه کرد که نتوانستی بلند شوی، آن‌وقت جایی برای تو نمی‌ماند … می‌گفتی علف‌های هرزه‌ی توی کرت‌ها را ببین! نگاه می‌کردم توی حاشیه‌ی چشمهایت که تا عمق آبی روحت شاید روزنه‌ای بیابم، مچم را می‌گرفتی و می‌چرخاندی‌ام که کتف‌هایم مماس سینه‌ات، از درد می‌پیچیدم زیر قدرت غریب‌ت، می‌گفتی غرور در تو آن‌قدر جا می‌گیرد که جایی نماند برایت … می‌گفتم آن‌روز نمی‌رسد مارتی اگر هم روزی آن‌قدر مغرور شدم کافی‌است مچم را بپیچانی …

می‌نشینم روی لبه‌ی سیمانی فرسوده‌ی این ترنج پیر … تو آن دورتر ایستاده‌ای و نگاه می‌کنی به دو غنچه‌ی نشکفته‌ی بوته‌ی گل سرخ؛ می‌گویی سوسا این مزاح غریبی است که من آسوده میان تو باشم و تو رنجیده در من … دیگر نگاه نمی‌کنم وقتی صدایم می‌کنی نگاهم می‌کنی یا نه؟ آن دورتر که ایستاده‌ای چه فرقی می‌کند نگاهم کنی یا نه؟؟ … زمزمه می‌کنم من تو را دوباره کشتم! … می‌آیی نزدیک‌تر که بویت ـ بوی میخک می‌دادی ـ می‌نشینی پایین پایم که نگاهم بدوزد به آن دو حفره‌ی آبی، می‌گویی گریه نکن سوسا … گریه نکن!

می‌گویم می‌گذاری مثل دورترها؟ … دیگر لازم نیست بگویم آن‌دورترها چه می‌کردی با من که بترسم از روزی که غرور در من آن‌قدر بزرگ شود که نتوانم بلند شوم.نوک انگشتانم را می‌گذارم زیر حاشیه‌ی صورتی لب‌هایت. می‌پرسم برایم سخت بود ندیدن تویی که نامت در صدایم که می‌پیچید کبوترها روی شانه‌هایم می نشستند،می‌گویم می‌دانی چند ماه است نرفته‌ام به آن پارک کوچولو؟ چند ماه است نشده که بنشینم روی همان نیمکت سبزی که بود؟ … می‌دانی چند ماه است که … سرم را به سینه‌ات فشار می‌دهی … می‌دانم که می‌دانی … می‌گویم من خیلی کثیف شده‌ام مارتی … یادت هست؟! … می‌گویی یادت باشد من می‌شویمت! … توی چشمهای آبی‌ات خیس می‌شوم …
 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

او نوشته است:

آنقدر در پی خواهشهای بی انتها دویدیم و برای ایستادنشان دعا کردیم و آمین گفتیم که تاج خلیفگی از سرمان افتاد.آنقدر فریاد طلوع دوباره سر دادیم و راههای طلوع را در میان راههای رسیدن به خواهش گم کردیم که صورتهایمان بی مانند ترین تفسیر شد برای غروب.آنقدر دلبستگیها را به سر انگشتان تحقیر گره زدیم و به دل ، وعده تخت نشینی دادیم که به بیراهه رفتن را آموخت. آنقدر تمنا ها را دیدیم و قهقهه سر دادیم که یادمان رفت خود ، از آغازیک تمناییم. هوس سرو بودن به قدری شعله ورمان کرد که  در زمستان به دنبال آفتاب گشتیم و در تابستان برف طلب کردیم و ندانستیم که لحظه ها در گذرند. دلها ، در وانفسای آشتی صاحبانشان با کویر ، دلشان را به ستاره ها خوش کرده اند و نمی دانند که این کویر، راهی به چشم ستاره ندارد. ایمانی که فقط بر زبانمان جاری است ما را از راه رفتن بر فرش شرمگین می سازد که ما بالهای خود را در میان ابرهای تکیه زده بر عرش می بینیم .آری ،ما غیبت داشته هایمان را فراموش کرده ایم و حضور نداشته هایمان را باور و آن نشان پادشاهی در جایی بی نام ، نابودی حاصل از غیبتش را به تماشا نشسته است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.