روی شانههای تو بود که دستهایم لرزیدند، حالا چه باور کنی چه نکنی، این مزاحیاست که با همهی ماها میکنند. رسم دیرینیاست که همهی اهالی این دهکدهی نفرینشده پاسش میدارند. من نمیترسم او وقتی بشنود ما چه کردهایم چه واکنشی نشان بدهد.هرچه باشد ما دیگر بزرگ شدهایم. اگر نخواهد به بزرگی ما احترام بگذارد ما هم ناگزیر او را به بزرگی نخواهیم شناخت. اینقدر تکان نخور من طاقت ندارم اگر پاهایم بلغزند و بیافتم، تو زودتر از من خواهی شکست!
نترس! اینجا که میگفتند هم گرم نیست.میشود تحملش کرد، من هیچ دینی به او ندارم. تازه اگر هم داشتهباشم چون تعهدی ندارم خودبهخود از بین میرود. چه کسی حوصله دارد برای اثبات حق و حقوقش وقت تلف کند؟! مگر او چندبار بهخاطر ما دست به کاری زدهاست؟ حالا اینطور نگاهم نکن من نمیروم که منت بکشم برای ما کاری بکند که مدیونش شویم! من بارها گفتهام که من زیر بار هیچ دینی نمیروم! حتی اگر بهخاطر تو باشد که برایم اینقدر عزیزی … کاش می شد کمی آرامتر باشی تا حواسم باشد به این سنگهای نوکتیزی که ریختهاند توی باغچه … کفشهایم را کنار رود جا گذاشتم.
خوش به حال تو که نمیبینی! چه قد بلندی دارد!!! … آرامتر … نمیشنوم چه میگوید! اگر ساکت نشوی همینجا رهایت میکنم! … دارد برای کودکی بادبادک میسازد … آه! توی دستش بلندش کردهاست و میبرد تا میان درختها سر ببردش …
خون را که ریختهبود توی پالههای چینی برایش بلند میکردند و به سلامتیاش مینوشیدند؛ کدام الهه بود که میگفت آدمی نان خدایان است؟! من پابرهنه میان جنگل میدویدم و او بیآنکه سر بلند کند با تکان دادن انگشتی، خیلی عظیم از آن موجودات بالدار به دنبالم گسیل کرده بود؛ حتی پیش از آنکه من قدمی از او فاصله گرفتهباشم او چنان نیروی ناباوری دارد که من افتادم … صدای بالهایشان درست برابر با صدای همهی آن پروانههایی بود که میان مرغزار جستناشان را تماشا کرده بودیم. به او گفتم من از تو نمیترسم اگر هم بااین خون نوشیدن بخواهی نیرویت را به رخم بکشی من هم نیرومندم! او فقط لبخند میزد و با پیالهی خالی شدهاش ورمیرفت … داد زدم اگر بخواهی چشمان مرا نیز بگیری من باز هم نخواهم هراسید که با دستانم لمسش کنم … تا کی مثلهام خواهی کرد؟! من تحمل میکنم حتی اگر از سر هر کدام از رگهایم برای پر کردن پیالههایتان چشمهای بگشایی … او تنها لبخند میزد و آن موجودات بالدار پچپچ میکردند. پرسید تو را کجا گذاشتهام؟ گفتم جایی که گذاشتهام را باید بدانی اگر بهراستی همانی باشی که ادعا میکنی! گفت اگر برایت آنقدر عزیز بود که برای مثله شدن بهخاطرش آمادهای … میان بوتههای خاردار انتهای جنگل کنار لانهی پر از بچهگرگ رهایش نمیکردی …
چقدر این زمین سفت است! نمیتوانم حتی ذرهای برایت گودترش کنم … گفتم چرا نباید میدیدمش وقتی میخواهم که نگاهش کنم؟! گفتم باید بدانم چرا برای چنین عملی چشمهایش را گرفتی؟ … هنوز داشت با پیالهی خالی بازی میکرد. باید میپذیرفتم که او از من نیرومندتر بود. حتی با آنکه در برابر فریادهای من چیزی نمیگفت، آخر نمیدانی چقدر دلم میخواست اعتراف کند که از من میترسد! احساسی که بیشک او هم داشت … به چشمهای تو میاندیشیدم و بچهگرگهای گرسنهای که بوی تو را میشنیدند،شنیدهبودند … داد میزدم مرا قطعهقطعه هم کنی با هر قطعهام لمسش خواهم کرد … با تکههایم چه خواهی کرد؟! … میدیدم که تکهتکه میشوی و نمیتوانستم برگردم. نباید تصور میکرد که ترسیدهام … نه! حتی اگر خونم را مینوشید نباید از ترسی که کمکم در من ریشه میزد باخبر میشد … گفتم با تکههایم چه خواهیکرد؟ … سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت تمامش کردند. حالا برو … زیرا که آن گرگبچهها از تو در عشق نیرومندتر بودند. اگر که برایت عزیز بود تا برایش مثله شوی … حالا اینجا نباید درنگ میکردی …
پرسیدم چرا نباید میدیدمش وقتی آفریدیاش که نگاهش کنم؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
بینوا دووشان ! تورکیجه یازیپ … اوخییه بولسَزْ … چالیشین.
اسم نویسنده کتاب «ای آزادی تو چقدر خوبی»: علی وافی/انتشارات شفق/قم/آذر۱۳۵۸