حالا که اینقدر دور شدهام از آن ساختمان قدیمی با دیوارهای آبی روشنش، گاهی که مجبور میشوم از کنارش رد بشوم، صورت مهتابی زن میآید جلوی چشمم که میگفتم:« نفس بکش مادر! نفس بکش!! » بعدها که پدر هم بعد نیش سوزنی که من زدم توی پوست دستش، تمام کرد باورم شد که مردن جور دیگریست اگر بیاید، صورتهای مهتابی زن و پدرم وقتی با چشمهای ریزشان خیره نگاهم میکردند را نمیشود فراموش کنم، حتی اگر دیگر توی ساختمان قدیمی بیمارستان، صدایت برگردد از سکون و سکوت هولآورش …
خسته بودم و داشتم روی تخت دراز میکشیدم که دکتر مهدیزاده دوید توی اتاق و گفت بروم اتاق زایمان، داشتم میرفتم که پرسید:«اتاق دکتر بیهوشی چنده؟؟» آن روزها نمیشد که بدوم مثل حالا، شاید اینکه تصور کنید وقتی پاهایتان خواب رفته باشد، یکی مجبورتان کند بدوید، بتوانید دویدن یک بیمار ام.اسی را تصور کنید، اما بایدْ دویدن ِمن برای چیزی بود که تنها میدانستم آنقدر اهمیت داشته که دکتر مهدیزاده را آنطور هراسان کند. فاصلهی اتاق عمل با اتاق زایمان آنروز از همیشه انگار طولانیتر شده بود،دیگر وقتی برای تلف کردن نداشتم، کفش عوض کنم یا لباس، مهم نبود، حتی آشوب پاهایم. توی اتاق زایمان ولولهای بود، صورتهای هراسان دکترها و ماماها و حتی خدمهها … با آرامش نفرتانگیزی که اینطور مواقع سراغم میآید و همه میگویند چقدر خوب است که آرامم، داخل شدم.
زن را روی تخت طوری نشانده بودند که پاهایش از لبهی تخت آویزان بود، یکی از دخترها ماسک اکسیژن را گرفته بود جلوی دهان زن، لباسهایش، روتختی و زیر تخت خیس ادرار شده بود، سوپروایزر داشت با سرنگ توی رگ زن، مرفین تزریق میکرد، یادم هست که فقط به زن، که عجیب توی صورتم خیره مانده بود میگفتم:« نفس بکش مادر! نفس بکش!!»
بیماری تنگی دریچهی قلب داشت و دوقلو حامله بود، موهای کوتاه و رنگ کردهی فرفریاش خیس عرق بود، به سختی نفس میکشید، سرنگ را از دست سوپروایزر گرفتم و شروع کردم به رگگرفتن، هنوز سِرُم را وصل نکرده بودم که زن افتاد …
زن به پشت افتاده بود و پاهایش از لبهی تخت آویزان بود، به کمک دخترها جابهجایش کردیم تا بتوانم احیا را شروع کنیم … کاری که نتوانستم …
وقتی یادم میافتد که هیچچیز توی بخش برای احیا آماده نبود، وقتی من آمبوبگ میخواستم، تازه توی کمدهایشان را میگشتند که از توی جعبهاش دربیاورند، که میدیدم ماسک ندارد و باید معطل ماسکش میشدم و لارنگوسکوپ نبود و لوله نبود و ساکشن نبود و نرسها و ماماهای لیسانسیهی محترم حتی نمیدانستند آدرنالین یعنی همان اپینفرین … وقتی یادم میآید که به بیماری که سونداژ نشده بود، آنقدر لازیکس زده بودند که همهی لباسها و روتختی و زیر پاهایمان خیس ادرار شده بود و نمی توانستیم شوک بدهیم … یاد چشمهای ریز زن میافتم که عجیب خیره شده بود به صورتم که تکرار میکردم:« نفس بکش مادر! نفس بکش!! »
تمام که کرد، تمام کردنش را که باور کردیم، متخصصین محترم زنان و مامایی و داخلی تشریف فرما شدند … از همان وقت بود که از هر دوی آنها متنفر شدم وقتی پروندهی زن را دستکاری کردند، وقتی مردهاش را فرستادند اتاق عمل تا بچههایش را درآوریم که فردا نظامپزشکی گیر ندهد چرا زود برای درآوردن بچهها اقدام نکردهاند … از همهی آنها متنفر شدم وقتی شنیدم زن یکهفتهی تمام توی اتاق زایمان از این متخصص به آنیکی پاس شده بود؛ چون هیچکدام جرأت عمل کردنش را نداشتند که مبادا زیر عمل بمیرد که مرد … خیلی سعی کردم بچهها بمانند … ماندنشان به نفعشان نبود که متخصص نوزادن گفت بمیرند بهتر است که مردند … و بعد همه رفتند و من ماندم و مریم برزگر و طاهری و زن، با شکمی که دهان گشاده بود … من ماندم و مریم و صدای فریادهای زنی که توی سیاهی نفرتانگیز آن شب، قلبهامان را ناخن می کشید … دخترهای زن که ضجه میزدند … از خودم متنفر شدم که تقصیری نداشتم در مردنش … از خودم متنفر شدم که تمام آن شب گریه کردم … که هنوز هم اتاق شمارهی دو، مرا یاد آن چشمهای ریز میاندازد که عجیب خیره نگاهم میکردند … « نفس بکش مادر! نفس بکش!! »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« من از نگاه شبآلودهی تو
گذشتم و این بهانه به جاست … »